بر روی ابر یا در قعر چاه؟

مرد عاقلی به من گفت:

خداوند هیچ‌گاه ما را مجازات نمی‌کند.

 

فقط راه زندگی در این دنیا را به ما نشان می‌دهد.

 

اگه اشتباهاً به بیراهه برویم،

راه دیگری را برای بازگشت به شاهراه درست زندگی، جلوی پای‌مان باز می‌کند؛

 

و آن مجازات خداوند نیست...

 

خداوندی این‌چنین را می‌بایست پرستید و به راهش تن داد.

 

و خدای تو خدایی مقتدر و مهربانست          آیه۱۰۴ سوره شعرا

کوری

 

 

می‌ترسم. خیلی نگرانم.

اگه از خیلی چیزا می‌ترسم شاید به‌ این خاطر باشه که: "کورم".

کور مطلق از همه چیز می‌ترسه. حتی از نعمت‌های خدا. از صدای باد. از صدای خش‌خش برگ.

این به این معنا نیست که محیط ترسناکه. به این معناست که به حقیقت محیط آگاه نیست.

انسان توی این دنیا کوره. ولی می‌تونه کور مطلق نباشه. بند دلش را بسپاره به اون بالاها. اونوقتِ که دیگه از هیچ چیز نمی‌ترسه.

اونوقت صدای باد را می‌شنوه و می‌شناسه. صدای نوک دارکوب را هجی می‌کنه. عهدنامه‌ی درخت را با خدایش می‌خونه و به عمق حقیقت می‌رسه.

این‌که می‌گن انسان مؤمن از چیزی نمی‌ترسه یا هر وقت خیلی ترس به سراغت اومد بدون که پایه‌های ایمانت سست شده، به این خاطره که انسانِ با ایمان دیگه کور نیست. انسان با ایمان چشمش به روی حقایق باز شده و از چیزی نمی‌ترسه و اصلاً چه دلیلی داره که از چیزی بترسه؟!

این انسان فقط از یه چیز می‌ترسه از یه جا می‌ترسه. از جایی که لحظه‌ای و کمتر از لحظه‌ای او در آن فضا حضور نداشته باشه.

با این حساب آخه برای چی نگرانم؟

مگه جایزه‌ی همه‌ی ماراتون‌های این دنیایی بهشته که اینقدر نگرانم؟

مگه می‌شه گفت...

ولی می‌شه یه چیزی را محکم گفت: خدایا بذار بند دل ما هم پیش تو باشه.


پی‌نوشت: بهم نخندین؛ ولی با همه‌ی این حرفا بازم می‌ترسم!

نای سرخ (قسمت دوم - بخش پایانی)

 هفت روز از بد‌عهدی‌مان گذشت

 

دندان‌هایت را به هم می‌فشاری و می‌گویی: "خدا دست و پایت را قطع کند و به آتش دنیایت پیش از آخرت بسوزاند".

و همو را در چند صباح دیگر می‌بینی که مختار دست و پایش را بریده و او را زنده به آتش می‌اندازد.

سکینه را که خود مجروح و غمدیده است به جمع‌آوری بچه‌ها از بیابان می‌فرستی و خودت را عقاب‌وار به بالین بیابانی سجاد می‌رسانی.

عده‌ای با شمشیر و خنجر و نیزه او را دوره کرده‌اند و شِمر که سر دسته‌ی آن‌هاست به جد قصد کشتن او را دارد و استدلالش فرمان ابن زیاد است که: "هیچ مردی از لشگر حسین نباید زنده بماند".

تو می‌دانستی که حال سجاد در کربلا باید چنان بشود که دشمن امیدی به زنده ماندنش و رغبتی به کشتنش پیدا نکند، اما اکنون می‌بینی که کشتن او نیز به اندازه‌ی وخامت حال او جدی است. پس میان شمشیر شِمر و بستر سجاد حائل می‌شوی، پشت به سجاد و رودروی شِمر می‌ایستی، دو دستت را همچنان دو بال می‌گشایی و بر سر شِمر فریاد می‌زنی: "شرم نمی‌کنی از کشتن بیماری تا به این حد زار و نزار؟ والله مگر از جنازه‌ی من بگذری تا به او دست پیدا کنی".

این کلام تو،‌ نه رنگ تعارف دارد، نه جوهر تهدید. چه؛ می‌دانی که شِمر کسی نیست که از کشتن زنی حتی مثل تو پرهیز داشته باشد.

بر این باوری که یا تو را می‌کشد و نوبت به سجاد نمی‌رسد، که تو پیش‌مرگ امام زمانت شده‌ای. و چه فوزی برتر از این؟!

و یا تو و او هر دو را می‌کشد که این بسی بهتر است از زیستن در زمین بی‌امام زمان و خالی از حجت.

شِمر، شمشیر را به قصد کشتنت فراز می‌آرد و تو چشمانت را می‌بندی تا آرامش آغوش خدا را با همه‌ی وجودت بچشی... اما... اما انگار هنوز هستند کسانی که واقعه‌ای اینچنین را بر نمی‌تابند.

یک نفر که واقعه‌نگار جبهه‌ی دشمن است، پا پیش می‌گذارد و بر سر شِمر نهیب می‌زند که: "هر چه تا اینجا کرده‌اید، کافیست. این دیگر در قاموس هیچ بنی بشری نیست".

و دیگری، زنی است از قبیله‌ی بکربن وائل. با شمشیر افراشته پیش می‌آید، مقابل همسر و همدستانش در جبهه‌ی دشمن می‌ایستد و فریاد می‌زند: "کشتن پسر پیامبر بس نبود که بر کشتن زنان حرم و غارت خیام او کمر بسته‌اید؟!".

همسرش او را به توصیه‌ی دیگران مهار می‌کند و به درون خیمه‌اش می‌فرستد اما این بلوا و بحث و جدل، ابن سعد را به معرکه می‌کشاند. ابن سعد، سیّاس‌تر از این است که جو عمومی را بر علیه خود برانگیزد و جبهه‌ی خود را به آشوب و بلوا بکشاند. از سویی می‌بیند که این حال و روز سجاد، حال و روز جنگیدن نیست و از سوی دیگر او را کاملاً در چنگ خود می‌بیند آنچنان که هر لحظه اراده کند، می‌تواند جانش را بستاند. پس چرا بذر تردید و تفرقه را در سپاه خود بپا سازد؛ فریاد می‌زند: "دست بردارید از این جوان مریض!".

تو رو به ابن سعد می‌کنی و می‌گویی: "شرم ندارید از غارت خیام آل‌الله؟".

ابن سعد با لحنی که به از سر وا کردن بیشتر می‌ماند، تا دستور، به سپاه خود می‌گوید: "هر که هر چه غنیمت برداشته، بازگرداند".

دریغ از آن‌که حتی تکه مقنعه‌ای یا پاره مِعجری به صاحبش باز پس داده شود.

ابن سعد، افراد لشگرش را به کار جمع‌آوری جنازه‌ها و کفن و دفن‌شان می‌گمارد و این فرصتی است برای تو که به سامان دادن جبهه‌ی خودت بپردازی.

اکنون که افراد لشگر دشمن،‌ آرام آرام دور خیمه‌ها را خلوت می‌کنند، تو بهتر می‌توانی ببینی که بر سر سپاهت چه آمده است و هجوم و غارت و چپاول با اردوگاه تو چه کرده است.

نگاه خسته‌ات را به روی دشت پهن می‌کنی.

چه سرخی غریبی دارد آفتاب! و چه شرم جانکاهی از آنچه در نگاهش اتفاق افتاده است. آن‌چنان که با این رنج و تعب، چهره‌ی خود را در پشت کوهسار جمع می‌کند.

او هم انگار این پیکرهای پاره پاره، این کبوتران پروبال سوخته و این آشیانه‌های آتش گرفته را نمی‌تواند ببیند.

پیش روی تو سجاد خفته است بر داغی بیابانی که تن تب‌دارش را می‌سوزاند؛ آن‌سوتر خیمه‌های نیمه‌سوخته است که در سرخی دشت، خود به لشگر از هم گسسته می‌ماند و دورتر، بچه‌هایی که جا به جا در پهنای بیابان، ایستاده‌اند، افتاده‌اند، نشسته‌اند، کز کرده‌اند و بعضی‌شان از شدت خستگی، صورت بر کف خاک به خواب رفته‌اند.

آنچه نگران‌کننده‌تر است، دورترهاست. لکه‌هایی در دل سرخی بیابان. خدا نکند این‌ها بچه‌هایی باشند که سر به بیابان نهاده‌اند و از شدت وحشت، بی‌نگاه به پشت سر گریخته‌اند.

در میان خیمه‌ها، تک خیمه‌ای که با بقیه فاصله داشته، از دستبرد شعله‌ها به دور مانده و پای آتش به درون آن باز نشده.

دستی به زیر سر و گردن و دستی به زیر دو پای سجاد می‌بری، از زمین بلندش می‌کنی و چون جان شیرین، در آغوشش می‌فشاری و با خودت فکر می‌کنی؛ هیچ بیماری تاکنون با هجوم و آتش و غارت، تیمار نشده است و سر بر بالین بیابان نگذاشته است.

وقتی پیشانی‌اش را می‌بوسی، لب‌هایت از داغی پیشانی‌اش، می‌سوزد. جزای بوسه‌ات تبسم دردآلودی است که بر لب‌های داغمه بسته‌اش می‌نشیند.

همچنان که او را در بغل داری و چشم از او بر نمی‌داری، به سمت تنها خیمه‌ی سلامت مانده، حرکت می‌کنی.

یال خیمه را به زحمت کنار می‌زنی و او را در کنار خیمه‌ی بی‌اثاث می‌خوابانی.

اکنون نوبت زن‌ها و بچه‌هاست. باید پیش از تاریکی کامل هوا، این تسبیح عزیز از هم گسسته‌ات را دانه دانه از پهنه بیابان برچینی.

عطش، حتی حدقه‌ی چشم‌هایت را به خشکی کشانده. نه تابی در تن مانده و نه آبی در بدن. اما همچنان باید بدوی. باید تا یافتن تمامی بچه‌ها، راه بروی و تا رسیدگی به تک‌تک‌شان ایستاده بمانی.

تو اگر بیفتی پرچم کربلا فرو می‌افتد و تو اگر بشکنی، پیام عاشورا می‌شکند.

پس ایستاده بمان و کار را به انجام برسان که کربلا را استقامت تو معنا می‌کند و استواری توست که به عاشورا رنگ جاودانگی می‌زند.

راه رفتن با روح، ایستادن بی‌جسم، دویدن با روان، استقامت با جان و ادامه‌ی حیات با ایمان کاری است که تنها از تو بر می‌آید.

پس ایستاده بمان و سپاهت را به سامان برسان و زمین و آسمان را از این بی‌سروسامانی برهان.

پیش از هر کار باید سکینه را پیدا کنی. سکینه اگر باشد، هم آرامش دل است و هم یاور حل مشکل.

شاید آن کسی که زانو بر زمین زده و دو کودک را با دو بال در آغوش گرفته و سرهایشان را به سینه چسبانده، سکینه باشد.

آری سکینه است. این مهربانی منتشر، این داغدار تسلی‌بخش، این یتیم نوازش‌گر، هیچ‌کس جز سکینه نمی‌تواند باشد.

درحالی‌که چشم‌هایش از گریه به سرخی نشسته و اشک بر روی گونه‌هایش رسوب کرده، به روی تو لبخند می‌زند و تلاش می‌کند که داغ و درد و خستگی‌اش را با این لبخند، از تو بپوشاند. چه تلاش خالصانه اما بی‌ثمری! تو بهتر از هر کس می‌دانی که داغ پدری چون حسین و عمویی چون عباس و برادری چون علی‌اکبر و بر روی این‌همه چندین داغ دیگر، پنهان کردنی نیست. اما این تلاش شیرینش را پاس می‌داری و با نگاهت سپاس می‌گزاری.

اگر بار این مسؤولیت سنگین نبود، تو و سکینه سر بر شانه‌ی هم می‌گذاشتید و تا قیام قیامت گریه می‌کردید.

اما اکنون ناگزیری که مهربان اما محکم به او بگویی: "سکینه جان! این دو کودک را در آن خیمه‌ی نسوخته سامان بده و در پی من بیا تا باقی کودکان و زنان را از پهنه‌ی بیابان جمع کنیم".

سکینه، نه فقط با زبانش که با نگاهش و همه‌ی دلش می‌گوید: "چشم! عمه‌جان!" و دو کودک را با مهر به بغل می‌زند و با لطف در خیمه می‌نشاند و به دنبال تو روانه می‌شود. باید رباب باشد آن زنی که رو به قتلگاه نشسته است، با خود زبان گرفته است، شانه‌هایش را به دو سو تکان می‌دهد، چنگ بر خاک می‌زند، خاک بر سر می‌پاشد، گونه‌هایش را می‌خراشد و بی‌وقفه اشک می‌ریزد.

خودت باید پا پیش بگذاری.

کار سکینه نیست. که دیدن دختر، داغ رفتن پدر را افزون‌تر می‌کند.

خودت پیش می‌روی، در کنار رباب زانو می‌زنی. دست ولایت بر سینه‌اش می‌گذاری و از اقیانوس صبر زینبی‌ات، جرعه‌ای در جانش می‌ریزی.

آبی بر آتش!

آرام و مهربان از جا بلندش می‌کنی، به سوی خیمه‌اش می‌کشانی و در کنار عزیزان دیگرت می‌نشانی.

از خیمه بیرون می‌زنی.

به افق نگاه می‌کنی. سرخی خورشید هر لحظه پر رنگ‌تر می‌شود.

تو هم مگر پر و بال در خون حسین شسته‌ای خورشید! که این‌گونه به سرخی نشسته‌ای؟!

زنان و کودکان که خود، خلوت شدن اطراف خیام را از دور و نزدیک دیده‌اند و این آرامش نسبی را دریافته‌اند، آهسته آهسته از گوشه و کنار بیابان، خود را به سمت خیمه‌ها می‌کشانند.

همه را یک به یک با اشاره‌ای، نگاهی، کلامی، لبخندی و دست نوازشی، تسلی می‌بخشی و به سوی خیمه هدایت می‌کنی.

اما هنوز نقطه‌های ثابت بیابان کم نیستند. مانده‌اند کسانی که زمین‌گیر شده‌اند، پشت به خیمه دارند یا دل بازگشتن ندارند.

شتاب کن زینب جان! هم الان هوا تاریک می‌شود و پیدا کردن بچه‌ها در این بیابان، ناممکن.

مقصد را آن دورترین سیاهی بیابان قرار بده و جا به جا در مسیر، از افتادگان و درماندگان و زمین‌گیران بخواه که خود را به خیمه برسانند تا از شب و ظلمت و بیابان و دشمن در امان بمانند.

·          بلند شو عزیزکم! هوا دارد تاریک می‌شود.

·          خانمم شما چرا اینجا نشسته‌اید؟ دست بچه‌ها را بگیرید و به خیمه ببرید.

·          گریه نکن دخترکم! دشمنان شاد می‌شوند. صبور باش! سفارش پدرت را از یاد مبر!

·          سکینه جان! زیر بال این دو کودک را بگیر و تا خیمه یاری‌شان کن.

·          مرد که گریه نمی‌کند، جگر گوشه‌ام! بلند شو و این دختر بچه‌ها را سرپرستی کن. مبادا دشمن اشک تو را ببیند.

·          عمه جان! این چه جای خوابیدن است؟ چشم‌هایت را باز کن! بلند شو عزیز دلم!

آرام آرام دانه‌ها برچیده می‌شوند و به یاری سکینه در خیمه‌ی کوچک بازمانده، کنار هم چیده می‌شوند.

تا سکینه همین اطراف را وارسی کند، تو می‌توانی سری به اعماق بیابان بزنی و از آن شبح نگران‌کننده خبر بگیری.

هر چه نزدیک‌تر می‌شوی، پاهایت سست‌تر می‌شود و خستگی‌ات افزون‌تر.

دختری است انگار که چنگ بر زمین زده و در خود مچاله شده است. به لاک‌پشتی می‌ماند که سر و پا و دستش را در خود جمع کرده باشد. آن‌چنان در خود پیچیده است که سر و پایش را نمی‌توانی از هم بشناسی.

بازش می‌گردانی و ناگهان چهره‌ات و قلبت در هم فشرده می‌شود.

صورت، تماماً به کبودی نشسته و لب‌ها درست مثل بیابان عطش‌زده، چاک خورده.

نیازی نیست که سرت را بر روی سینه‌اش بگذاری تا سکون قلبش را دریابی. سکون چهره‌اش نشان می‌دهد که فرسنگ‌ها از این جهان آشفته، فاصله گرفته است.

می‌فهمی که وحشت و تشنگی دست به دست هم داده‌اند و این نهال نازک نو رسته را سوزانده‌اند.

می‌خواهی گریه نکنی، باید گریه نکنی. اما این بغضی که راه نفس را بسته است، اگر رها نشود،‌ رهایت نمی‌کند.

در این اطراف، نه از سپاه تو کسی هست و نه از لشگر دشمن. فقط خدا هست. خدایی که آغوش به رویت گشوده است و سینه‌ی خود را بستر ابتلای تو کرده است.

پس گریه کن! ضجه بزن و از خدای اشک‌هایت برای ادامه‌ی راه مدد بگیر. بگذار فرشتگان طوافگرت نیز از اشک‌هایت برای ادامه‌ی حیات، مدد بگیرند.

گریه کن! چشم به تتمه‌ی خورشید بدوز و همچنان گریه کن.

چه غروب دل‌گیری!

دلگیر باد از این پس تمام غروب‌های عالم!

تو هم چشم‌هایت را ببند خورشید! که پس از حسین، در دنیا چیزی برای دیدن وجود ندارد. دنیایی که حضور حسین را در خود بر نمی‌تابد، دیدنی نیست.

این صدای گریه از کجاست که با ضجه‌های تو درآمیخته است؟ مگر نه فرشتگان بی‌صدا گریه می‌کنند؟!

سر بر می‌گردانی و سکینه را می‌بینی که در چند قدمی ایستاده است و غبار بیابان، با اشک چشم‌هایش درآمیخته است و گونه‌هایش را به گل نشانده است.

وقتی او خود ضجه‌های تو را شنیده است و تو را در حال شیون و گریه دیده است، چگونه می‌توانی از او بخواهی که گریه‌اش را فرو بخورد و اشک‌هایش را پنهان کند؟

از جا بر می‌خیزی، آغوش به روی سکینه می‌گشایی، او را سخت در بغل می‌فشری و مجال می‌دهی تا او سینه‌ی تو را مأمن گریه‌هایش کند و بار طاقت‌فرسای اندوهش را بر سینه‌ی تو بگذارد.

معطل چه هستی خورشید؟ این منظره‌ی جان‌سوز چه دیدن دارد که تو از پشت‌بام افق، با سماجت سرک کشیده‌ای و این دل‌های سوخته را به تماشا ایستاده‌ای؟!

غروب کن خورشید! بگذار شب،‌ آفتابی شود و بر روی غم‌ها و اشک‌ها و خستگی‌ها سایه بیندازد!

زمین، دم کرده است. بگذار وقت نماز فرا رسد و درهای آسمان گشوده شود.

خورشید، شرم‌زده خود را فرو می‌کشد و تو شتابناک، کودک جان‌باخته را بغل می‌زنی، به سکینه نگاه می‌کنی و به سمت خیمه راه می‌افتی.

بی‌اشارت این نگاه هم سکینه خوب می‌فهمد که خبر مرگ این کودک باید از زنان و کودکان دیگر پنهان بماند و جگرهای زخم‌خورده را به این نمک نیازارد.

وقتی به خیمه می‌رسی، می‌بینی که دشمن، آب را آزاد کرده است. یعنی به فرزندان زهرا هم اجازه داده است که از مهریه‌ی مادرشان، سهمی داشته باشند.

بچه‌ها را می‌بینی که با رنگ و روی زرد، با لب‌های چاک‌چاک و گلوهای عطش‌ناک، مقابل ظرف‌های آب نشسته‌اند اما هیچ‌کدام لب به آب نمی‌زنند. فقط گریه می‌کنند.

به آب نگاه می‌کنند و گریه می‌کنند.

یکی عطش عباس را به یاد می‌‌آورد، یکی تشنگی علی‌اکبر را تداعی می‌کند، یکی به یاد قاسم می‌افتد، یکی از بی‌تابی علی‌اصغر می‌گوید و...

در این میانه، لحن سکینه از همه جان‌سوزتر است که با خود مویه می‌کند:

·          "هل سقی ابی ام قُتل عطشانا؟" (پدرم را آب دادند یا تشنه شهیدش کردند؟)

تاب دیدن این منظره‌ی طاقت‌سوز، بی‌مدد از غیب، ممکن نیست.

پرده را کنار می‌زنی و چشم به دور دست‌ها می‌دوزی؛ به ازل، به پیش از خلقت، به لوح، به قلم، به نقش‌آفرینی خامه‌ی تکوین، به معماری آفرینش و... می‌بینی که آب به اشارت زهراست که راه به جهان پیدا می‌کند و در رگ‌های خلقت جاری می‌شود.

همان آبی که دشمن تا دمی پیش به روی فرزندان زهرا بسته بود و هم‌اکنون با منّت به روی‌شان گشوده است.

باز می‌گردی.

داستان این رازهای سر به مُهر خلقت و مرورشان بار مصیبت را سنگین‌تر می‌کند.

باید به هر زبان که هست آب را به بچه‌ها بنوشانی تا حسرت و عطش، از سپاه تو قربانی دیگر نگیرد.

چه شبی است امشب زینب!

عرش تا بدین پایه فرود آمده است؟ یا زمین زیر پای تو تا جایگاه خدا اوج گرفته است؟

حسین، این خطه را با خود تا عرش بالا برده است؟ یا عرش به زیر پیکر حسین بال گسترده است؟

الرحمن علی العرش الستوی.

اینجا کربلاست یا عرش خداست؟!

اگرچه خسته و شکسته‌ای زینب! اما نمازت را ایستاده بخوان! پیش روی خدا منشین!

 

بخش پایانی (ادامه‌ی پُست قبل) از فصل دوازدهم کتاب "آفتاب در حجاب" نوشته "سید مهدی شجاعی".

نای سرخ (قسمت اول)

السلام علیک یا اباعبداللهدرست همانجا که گمان می‌بری انتهای وادی مصیبت است، آغاز مصیبت تازه‌ای است؛ سخت‌تر و شکننده‌تر!

اکنون بناست جگرت را شرحه شرحه بر خاک گرم نینوا بگسترانی تا اسب‌ها بی‌محابا بر آن بتازند و جای جای سمّ ستوران بر آن نقش استقامت بیاندازد.

بناست بمانی و تمامت عمر را با همین جگر زخم خورده و چاک چاک سر کنی.

ابن سعد داوطلب می‌طلبد برای اسب تازاندن بر پیکر حسین.

در میان این ده‌ها هزار تن، ده تن از بقیه شقی‌ترند و دامان مادرشان ناپاک‌تر.

یکی اسحق بن حیوة حضرمی است، یکی اخنس بی مرثد، یکی حکیم بی طفیل، یکی عمربن صبیح صیداوی، یکی رجاء بن منقذ عبدی، دیگری سلیم بن خیثمه جعفی است. دیگری واحظ بن ناعم و دیگری صالح بن وهب جعفی و دیگری هانی بن ثبیت حضرمی و دهمی اسیدبن مالک.

کوه هم اگر باشی با دیدن این منظره‌ی ویرانگر از هم می‌پاشی و متلاشی می‌شوی. اما تو کوه نیستی که کوه شاگرد کودن و مانده و درجازده‌ی مکتب توست.

پس می‌ایستی. دندان‌هایت را به هم می‌فشاری و خودت را به خدا می‌سپاری و فقط تلاش می‌کنی که نگاه بچه‌ها را از این واقعه بگردانی تا قالب تهی نکنند و جان‌شان را بر سر این حادثه نبازند.

و ذوالجناح – چون همیشه – چه محمل خوبی است. هرچند که خودش برای خودش داغی است و نشان و یادگاری از داغی، هرچند که بچه‌ها دوره‌اش کرده‌اند و همه خبر از سوارش می‌گیرند و چند و چون شهادتش؛ هر چند که سکینه به یالش آویخته است و ملتمسانه می‌پرسد: "ای اسب بابای من! پدرم را عاقبت آب دادند، یا همچنان با لب تشنه شهیدش کردند؟!".

هرچند پروبال خونین ذوالجناح، خود دفتر مصیبتی است که هزاران اندوه را تداعی می‌کند، اما همین‌قدر که نگاه بچه‌ها را از آن سوی میدان می‌گرداند، همان‌قدر که ذهن و دل‌شان را از اسب‌های دیگر که به کاری دیگر مشغولند، غافل می‌کند، خود نعمت بزرگی است، شکر کردنی و سپاس‌گزاردنی.

به‌خصوص که مویه‌ی بچه‌ها، کاسه‌ی صبر ذوالجناح را لبریز می‌کند، او را از جا می‌جهاند و به سمت مقر دشمن می‌کشاند.

و بچه‌ها از فاصله‌ای نچندان دور جسارت و بی‌باکی ذوالجناح را می‌بینند که یک تنه به صف دشمن می‌زند و افراد لشکر ابن‌سعد را به خاک و خون می‌کشد و فریاد عجز‌آلود ابن‌سعد را بر سر سپاه خود می‌شنود که: "تا این اسب، همه را به کشتن نداده، کاری بکنید". و بچه‌ها تا چهل جنازه را می‌شمارند که از زیر پای ذوالجناح بیرون کشیده می‌شود. و عاقبت تن ذوالجناح را آکنده از تیرهای دشمن می‌بینند که در خود مچاله می‌شود و در خون خود دست و پا می‌زند و...

سرهایشان را زیر می‌اندازند تا جان دادن این آخرین نشان کاروان را نبینند.

در آن سوی دیگر، سمّ اسبان، خون حسین را در وسعت بیابان، تکثیر کرده‌اند و کار به انجام رسیده است، اما مصیبت، نه.

درست همانجا که گمان می‌بری، انتهای وادی مصیبت است، آغاز مصیبت تازه‌ای است.

مگر نه بچه‌ها در محاصره‌ی دشمن‌اند؟ مگر نه اسب و خوود و سپر و شمشیر و نیزه و قساوت، مشتی زن و کودک را در محاصره گرفته؟ مگر نه آفتاب عصر، همچنان به قوت ظهر بر سر خاک،‌ آتش می‌ریزد؟ اصلاً مگر نه هر داغدار و مصیبت‌دیده‌ای به دنبال سرپناهی می‌گردد، به دنبال گوشه‌ای، ستونی، دیواری، سایه‌ای؛ تا غم خویش را در بغل بگیرد و با غصه‌ی خویش سر کند؟

پس این خیمه‌ها فرصت مغتنمی است تا بچه‌ها را در سایه‌سار آن پناه دهی و به التیام دردهایشان بنشینی.

اما هنوز این اندیشه‌ات را تمام و کمال، به انجام نرسانده‌ای که ناگهان صدای تبل و دهل، صدای فریاد و هلهله، صدای سمّ اسبان و بوی دود، دود آتش و مشعل در روز، دلت را فرو می‌ریزد و تن بچه‌های کوچک داغ‌دیده را می‌لرزاند.

تا به خود بیایی و سر برگردانی و چاره‌ای بیاندیشی، آتش از سر و روی خیمه‌ها بالا رفته است و حتی به دامان تنی چند از دختران و کودکان گرفته است.

باور نمی‌کنی. این مرتبه از پستی و قساوت را نمی‌توانی باور کنی. اما این صدای ضجه‌ی بچه‌هاست. این آتش است که از همه سو زبانه می‌کشد و این دود است که چشم‌ها را می‌سوزاند و نفس‌ را تنگ می‌کند. و این حضور چهره به چهره‌ی دشمن است. و این صدای استغاثه و نوای بغض‌آلود بچه‌هاست که: "عمه جان چه کنیم؟ به کجا پناه ببریم؟" و این سجاد است که با دست به سمتی اشاره می‌کند و به تو می‌گوید: " عمه جان از این سمت فرار کنید، بچه‌ها را به این جهت، بگریزانید".

کدام سمت؟ کدام جهت؟ کدام روزنه از آتش دشمن، خالی است؟

در بیابانی که دشمن بر همه جای آن چنگ انداخته، به سوی کدام مقصد،‌ به امید کدام مأمن، فرار می‌توان کرد؟ و چه معلوم که دشمن از این آتش، سوزنده‌تر نباشد.

این که تو مضطر و مستأصل مانده‌ای و بهت‌زده به اطراف نگاه می‌کنی، نه از سر این است که خدایی نکرده، خود را باخته باشی. یا توان از کف داده باشی، بل از این روست که نمی‌دانی از کجا شروع کنی، به کدام کار اول همت بگماری، کدام مصیبت را اول سامان دهی، کدام زخم را اول به مداوا بنشینی.

اول جلوی هجوم دشمن را بگیری؟ به مهار کردن آتش فکر کنی؟ به گریزاندن بچه‌ها بیاندیشی، به خاموش کردن آتش لباس‌هایشان بپردازی؟ کوچک‌ترها را که نفس‌شان در میان آتش و دود بریده، از خیمه بیرون بیاندازی؟ ستون خیمه‌ها را از فرو افتادن نگه‌داری؟ به آن‌که گلیم از زیر بیمارت به یغما می‌کشد، هجوم کنی؟ تنها حجت بازمانده‌ی خدا را، امام زمانت را معرکه در ببری؟

مگر یک زینب، چند دست دارد؟ چند چشم؟ چند زبان؟ و چند دل؟ برای سوختن و خاکستر شدن؟

بچه‌ها و زن‌ها را به سمت اشاره‌ی سجاد فرمان گریز می‌دهی! اما... اما آن‌ها که آتش به دامن دارند نباید با این فرمان بگریزند و آتش را مشتعل‌تر کنند. به آن‌ها می‌گویی بمانند و با دست به خاموش کردن آتش‌هایشان می‌پردازی، اما آتش که یک شعله نیست، از یک سو نیست. تا یک سمت را با تاول دست‌ها خاموش می‌کنی، سمت دیگر لباس از سوی دیگر گُر گرفته است.

از این سو، ستون خیمه در آتش می‌سوزد و بیم فرو ریختن خیمه و آتش می‌رود، از آن خیمه‌های دیگر بچه‌ها با استیصال تو را صدا می‌زنند، آن‌که چشم به گلیم بستر سجاد داشته است، گلیم را از زیر تن او کشیده و او را بر زمین افکنده و رفته است.

در چشم به‌هم زدنی بچه‌های مانده را به دو بال از خیمه می‌تارانی. سجاد را در بغل می‌گیری و از خیمه بیرون می‌زنی.

به محض خروج شما خیمه فرو می‌ریزد و آتش، هستی‌اش را در بر می‌گیرد.

سجاد را به فاصله از آتش می‌خوابانی،‌ بچه‌های آتش گرفته را به شن و خاک هدایت می‌کنی و به سمت خیمه دیگر می‌دوی. در آن خیمه، بچه‌ها از ترس به آغوش هم پناه برده‌اند و مثل بید می‌لرزند. بچه‌ها را از خیمه بیرون می‌کشانی و به سمت بیابان می‌دوانی.

آتش همچنان پیشروی می‌کند و خیمه‌ها را یکی پس از دیگری فرو می‌ریزد.

بچه‌های نفس بریده را فقط آب می‌تواند هستی ببخشد. اما در این قحطی آب، چشمه‌ی امید کجاست جز اشک چشم؟!

اگر آرامش بود، اگر تنها آتش بود، کار آسانتر به انجام می‌رسید، اما این بوق و کرنا و طبل و دهل و هلهله دشمن، این گرگ‌ها که با چشم‌های دریده، بره‌های شیری را دور کرده‌اند، این کرکس‌ها که معلوم نیست چنگال‌هایشان درنده‌تر است یا نگاه‌هایشان،‌ این هجوم همه جانبه، این اسب‌ها که شیهه می‌کشند و بر روی دو پا بلند می‌شوند و فرود می‌آیند، این ضرباتی که با تازیانه و غلاف شمشیر و کعب نیزه بر دست و پا و پشت و پهلو و سر و صورت شما نواخته می‌شود، این‌ها قدرت تفکر و تمرکز را سلب می‌کند.

همین دشمن اگر آنچه را که به زور و هجوم و توحش چنگ می‌زند، با آرامش طلب کند، همه چیز را آسانتر به دست می‌آورد و به یغما می‌برد.

آهای! سوار سنگدل بی‌مقدار! چه نیازی است که این دخترک را به ضرب تازیانه بر زمین اندازی و خلخال را به زور از پایش بکشی، آنچنان که خون تمام انگشتان و کف پایش را بپوشاند؟!

بی این‌همه جنایت هم می‌توان این خلخال از او گرفت. تو بگو، بخواه، اگر نشد به زور متوسل شو! به این رذالت تن بده!

این فرار بچه‌ها از هراس هجوم سبعانه شماست، نه برای در بردن دارائی کودکانه‌شان.

چه ارزشی دارد این تکه طلای گوشواره که تو گوش دختر آل‌الله را بشکافی؟!

نکن! ترا به هر چه برایت مقدس است، دنبال فاطمه نکن! این دختر، زهره‌اش آب می‌شود و دل کوچکش می‌ترکد. بگو که از او چه می‌خواهی و به زبان خوش از او بگیر.

عذاب خودت را مضاعف نکن. آتش به قیامت خودت نزن! ببین چگونه دامنش به پاهایش می‌پیچد و او را زمین می‌زند!

همین را می‌خواستی؟! که با صورت به زمین بیفتد و از هوش برود؟ و تو روسری‌اش را به غنیمت بگیری؟

خدا نه، پیامبر نه، دین نه، ... جوانمردی هم نه، آن دل سنگی که در سینه‌ی توست، چگونه به این همه خباثت، رضایت می‌دهد؟

تپش قلب کبوترانه‌ی این پسر بچه‌ها را از روی پیراهن نازک‌شان نمی‌بینی؟ هراس و استیصال‌شان تکانت نمی‌دهد؟ آهای! نامرد بی‌همه‌چیز که بر اسب نشسته‌ای و به یک خیز بر النگو و دست این دخترک، چنگ انداخته‌ای، بایست! پیاده شو! و النگو را در بیار و ببر!

نکشان این دختر نحیف را اینچنین به دنبال خود؟! مگر نمی‌بینی چگونه در زیر دست و پای اسبت، دست و پا می‌زند؟!

اگر از قیامت اندیشه نمی‌کنی، از مکافات همین دنیا بترس! بترس از آن روز که مختار دست‌های تو را به اسبی ببندد و به خاک و خونت بکشاند.

آی! عرب‌های خبیث بیابانی! عرب‌های جاهلیت مطلق! شما چه می‌فهمید دختر یعنی چه؟ و دختر کوچک چه لطافت غریبی دارد.

اگر می‌فهمیدید؛ رقیه را، این دختر داغدار سه ساله را اینگونه دوره نمی‌کردید و هر کدام به یاد ازلام جاهلیت، زخمی بر او نمی‌زدید.

تو به کدامیک از این‌ها می‌خواهی برسی زینب! به کدامیک می‌توانی برسی!

به سجادی که شمر با شمشیر آخته بالای سرش ایستاده است و فصد جانش را کرده است؟

به بچه‌هایی که در بیابان گم شده‌اند؟

به زنانی که بیش از کودکان در معرض خطرند؟

به پسرانی که عزای تشنگی گرفته‌اند؟

به دخترانی که از حال رفته‌اند؟

به مجروحینی که در غارت و احتراق خیام، آسیب دیده‌اند؟

آنجا را نگاه کن! آن بی‌شرم، دست به سوی گردن سکینه یازیده است. خودت را برسان زینب! که سکینه در حالی نیست که بتواند از خودش دفاع کند. مواظب باش که لباس به پایت نپیچد! نه! زمین نخور زینب! الان وقت لرزیدن زانوهای تو نیست. بلند شو! سوزش زانوهای زخمی، قابل تحمل‌تر است از آنچه پیش چشم تو بر سکینه می‌رود. کار خودش را کرد آن خبیث نامرد! این گوشواره‌ی خونین که در دست‌های اوست، و این خون تازه که از گوش و گردن و گریبان سکینه می‌چکد.

جز نگاه خشمگین و نفرین، چه می‌توانی بکنی با این سنگدل بی‌همه‌چیز.

گریه‌ی سکینه طبیعی است. اما این نامرد چرا گریه می‌کند؟!

-          گریه‌ات دیگر برای چیست ای خبیثی که دست به شوم‌ترین کار عالم آلوده‌ای؟

نگاه به سکینه دارد و دست‌های خونین خودش و گوشواره. و گریه‌کنان می‌گوید:

-          به خاطر مصیبتی که بر شما اهل‌بیت پیامبر می‌رود!

با حیرت فریاد می‌زنی که: « خب نکن! این چه جنایتی است که با گریه می‌کنی؟»

گوشواره را در انبانش جا می‌دهد و می‌گوید: «من اگر نبرم، دیگری می‌برد».

استدلال از این سخیف‌تر؟!

وای اگر جهل و قساوت به هم در آمیزد!

 

بخش ابتدایی (قسمت دوم در پست بعدی خواهد آمد – به دلیل عدم امکان پست‌های خیلی طولانی) از فصل دوازدهم کتاب "آفتاب در حجاب" نوشته "سید مهدی شجاعی".

کهف الوری

 

خداوندا:

نرگست با لاله در طنّازی است

آری برهان دیدنی است و نه شنیدنی.

باید هم چنین باشد. چه مسخره است، خدایی را که ندیده‌ای و نچشیده‌ای و لمس نکرده‌ای؛ بپرستی!

راه دیدن او را باید از حسین آموخت.

خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت                               دری دیگر نمی‌داند، رهی دیگر نمی‌گیرد

در جامعه کبیره خوانده‌ایم السلام علی الکهف الوری. سلام بر تو ای غار مردم، ای پناهگاه مردم. جایی‌که (غار) برای امان مردم در و دربان و پرسش و پاسخی ندارد. همه وارد می‌شوند و معطلی در کار نیست. اگه نیاز به تأمل بیشتری باشد، داخل بدان می‌پردازند. و هرگز ازمان نپرسیدید که فلانی تو همانی نیستی که دیروز، امروز، یک ساعت پیش فلان کار را کردی؟! هرگاه زیر رگبار و تگرگ و باد و طوفان و آفتاب سوزان پناه آوردیم، پناه‌مان دادید.

با خون سینه تو بنوشته روی دیوار                                            حاجت به در زدن نیست، این خانه در ندارد

ما هم دوباره مقیم کهف توایم یا حسین. مگر سرت بالای نی نخواند:

«ام حسبت انّ اصحاب الکهف و الرقیم، کانوا من ایاتنا عجبا؟»

ما هم اصحاب کهفیم، ای کهف ما حسین.

حجله‌ی خون

ششم محرم الحرام سال ۱۴۲۸

 

بنال ای دل که در گل‌حجله‌ی خون

 

    شهید عشق داماد است امشب

 

 السلام علیک یا اباعبدالله

 

در ادامه بخش کوتاه و منتخبی از کتاب "تراجم سیدات بیت النبوة : بیوگرافی خانم‌های خاندان نبوت" نوشته‌ی دکتر بنت‌الشاطی ترجمه‌ی مهندس سید مجتبی حسینی را می‌خوانیم:

شب هنگام حضرت زینب (س) به خیمه‌ی برادرش می‌آید و می‌بیند او در حالی‌که شمشیر خود را آماده می‌کند، می‌خواند:

یا دهر اف لـک من خلـیل                                                      کم لک بالاشراق و الاصیل

من طالب و صـاحب قـتیل                                                      والــدهـر لا یـقـنع بـالبـدیـل

و کلی حی سالک سبیل                                                     ما اقـرب الوعـد من الرحیل

        انما الامر الی الجلیل

"ای روزگار چه دوست بدی هستی. دهر همه را می‌گیرد و به بدل نیز قانع نمی‌شود. همه در این مسیر هستند و چقدر موقع رفتن نزدیک است. و به درستی که امر واگذار به خداست".