سلیقه‌ی تو مرا آفرید، خشت به خشت

 

 

خدایا بلد نیستم باهات عشق‌بازی کنم؛ پس چه کار کنم؟ تقصیر خودته!

دنیای پر از غربت، بدون عشق‌بازی به چه دردی می‌خوره؟! چه فرق می‌کنه در چه قالب، عشق‌بازی با تو خیلی باحاله.

مرا که داغ کشم، چه جهنم چه بهشت

مرا که عابد عشقم، چه مسجد چه کنشت

خدایا! یه چیزی به من یاد بده. اگر تو من را تربیت کنی، قول می‌دم که اونقدرهام خنگ نباشم.

این روزها همه‌ی دل‌خوشی‌ام اینه که دارم ادای بزرگترم را در می‌یارم.

 

می‌گم: السلام علینا و علی عبادالله الصالحین.

 

و امیدوارم که توی عشق‌بازیش سهیم باشم. مثل بچه‌هایی که کنار سجاده‌ی بزرگترشون دولا و راست می‌شن!

خدایا! نه باهات حرف زدم، نه یه رفیق خوب داشتم که یه ذره با من حرف تو را بزنه.

خدایا! اگر تو همه چیزی؛ پس چرا سهمت تو زندگیم اینقدره؟ این هم تقصیر خودته!

خدایا! موقع نزول رحمتت کی ِ؟ کی می‌خوای بزرگترمون را نشونمون بدی؟ آخه خیلی غریبم؛ خیلی چیزاست که باید یاد بگیرم. و مسأله اینجاست که دیگه "بر درد غربت من دارو اثر ندارد".

خدایا! کمکم کن، آخه:

آنقدر بی‌کسم من، کز حال این دل من، حتی دو چشم خشکم دیگر خبر ندارد.

نظرات 1 + ارسال نظر
ورونیکا شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 01:24 ق.ظ http://veronika.blogsky.com

بدون اغراق می گم این درد ودلتون اونقدر صاف و زلال و از ته دل بود که اشکام بی مهابا گونه هاو خیس کردن .
و چقدر شبیه حرفای دل من بود تک به تکه جمله هاتون ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد