بارها و بارها بمان آموختند؛ خردمندان و بیخردان.
که:
این جریان، سفری است بلند بالا، عالی و غایی. بمان آموختند که مسافریم.
و در گذار بیست و اندکی سال دانستیم
که:
اولین و اساسیترین وظیفهی هر مسافر، همچون تنفس، تاختن و تازاندن است.
میماند یک سؤال تلخ:
پس چرا همچو اسیران پابسته، یکجا ایستادهایم و هیچ شُکی، به حرکتمان نمیآورد؟!
پ.ن.۱. دیشب روی تختم دراز کشیده بودم و بهجای گوسفند شمردن پلنگصورتی، به اینا فکر میکردم. گفتم خوبه که اینا را اینجا هم بنویسم تا شاید...
پ.ن.۲. در مورد سفر هم بعداً شاید نوشتم ایشالا؛ آخه خیلی خوب بود و خوش گذشت.
نمیدانم، ولی شاید رویکردی به جنون، به نوعی بازیافت عقل باشد؛
وقتی برای فرار از دنیای عقلا راهی نیست!
میترسم. خیلی نگرانم.
اگه از خیلی چیزا میترسم شاید به این خاطر باشه که: "کورم".
کور مطلق از همه چیز میترسه. حتی از نعمتهای خدا. از صدای باد. از صدای خشخش برگ.
این به این معنا نیست که محیط ترسناکه. به این معناست که به حقیقت محیط آگاه نیست.
انسان توی این دنیا کوره. ولی میتونه کور مطلق نباشه. بند دلش را بسپاره به اون بالاها. اونوقتِ که دیگه از هیچ چیز نمیترسه.
اونوقت صدای باد را میشنوه و میشناسه. صدای نوک دارکوب را هجی میکنه. عهدنامهی درخت را با خدایش میخونه و به عمق حقیقت میرسه.
اینکه میگن انسان مؤمن از چیزی نمیترسه یا هر وقت خیلی ترس به سراغت اومد بدون که پایههای ایمانت سست شده، به این خاطره که انسانِ با ایمان دیگه کور نیست. انسان با ایمان چشمش به روی حقایق باز شده و از چیزی نمیترسه و اصلاً چه دلیلی داره که از چیزی بترسه؟!
این انسان فقط از یه چیز میترسه از یه جا میترسه. از جایی که لحظهای و کمتر از لحظهای او در آن فضا حضور نداشته باشه.
با این حساب آخه برای چی نگرانم؟
مگه جایزهی همهی ماراتونهای این دنیایی بهشته که اینقدر نگرانم؟
مگه میشه گفت...
ولی میشه یه چیزی را محکم گفت: خدایا بذار بند دل ما هم پیش تو باشه.
پینوشت: بهم نخندین؛ ولی با همهی این حرفا بازم میترسم!
۱. نرمی لجن رودخانه را به سختی سنگ ترجیح میدهم.
۲. هر چه محدودتر؛ سنگتر و سختتر. سنگ با حضور در قاببندیهای قبلی هرگز تغییر ماهوی نخواهد داد.
۳. لجن اگه به دریا وصل شه، در اون حل و نابود میشه. پاک میشه. چون نرم و انعطافپذیره. ولی آب دریا هیچ تأثیری در ماهیت سنگ نداره. چون هیچ انعطافی نداره!
۴. لجن با لجن، سنگ با سنگ؛ کند همجنس با همجنس آواز!
۵. همهی مخلوقات خداوند ذیشعور هستند. همهشون؛ منتهی هریک در درجه و سطحی از شعور. یه تخته سنگ در سطحی از شعوره، و یه مشت لجن در سطحی دیگه، دل آدم در یه سطح دیگه و نور در سطحی دیگه و... انعطافهاشون را هم با هم مقایسه کنین.
۶. اگه حلاّل چیزی مثلاً مثل سنگ نیستی، غلط میکنی که به هر دلیلی طرف این موجود غیرهمجنس بری. آخه ظرفیتها متفاوته.
۷. میدانستم که قضاوت اساساً از بیخ و بن اشتباهه. آخه کافیه که اشتباه کنی تا... . مخصوصاً اگه که حرفای یه طرف دعوا را نشنیده باشی. قضاوت و حتی نگاه نادرست به طرف با چنین پیش فرضی از حماقت هم یه چیزی بالاتره! حالا این فرض را هم داشته باشین که مسأله بر اساس توهمات مدعی پیش اومده باشه! اینجاس که فقط جهنم خدا را واسه خودت خریدی و...
۸. کلاً دوستی و محبت و انسانیت و روابط و برابری حقوق زن و مرد و اینا و خدا و پیغمبر و هزار تا حرف دیگه که مردم میزنن و ما تو این زندگی دو روزهمون دیدیم، اکثریت قریب به اتفاق از روی شکمه و کسی معتقد و عامل به اون نیست! والا ما که چند تاش را برای مردمی که این تجربهها را ندارن و بیشتر دوست دارن تحقیر بشن تا مورد تمجید قرار بگیرن انجام دادیم و نتیجهی معکوس گرفتیم. یا فکر کردن بیعرضهایم ، یا فکر کردن هرزهایم، یا فکر کردن احمقیم. خب اینطور دوست دارین؟ باشه میزنیم توی سرتون! اگه مزیت داریم ازش سوء استفاده میکنیم. چرا که نه؟! شماها از روی شکمتون حرف میزنین.
۹. فهمیدم که از هر نوع سیستم دگماتیسم، سنگ بودن و... بدم میآید. نه اینکه بدم میآید بلکه بیزارم! و افسوس که در اغلب مواقع این افراد را میون بچههای مذهبی دیدم و... و شگفتآور اینکه فهمیدم؛ بر خلاف تصور خودم، از خیلی خیلی و خیلی از آدمای دیگه انعطافپذیرترم (حداقل در روابط انسانی و اجتماعی).
۱۰. حالا که داره پارادایم دستکاری میشه، به خودم این اجازه را میدم که بگم، بعضیها (یعنی جمع) چقد خودشون را تحویل میگیرن. و دارم فکر میکنم ارزش معاشرت با اینانی که سودی به لحاظ رشد و پرتوافکنی ندارن و گاهاً باعث ناراحتی میشن و البته آنچه که با محبت بشون عرضه میکنی برایشان مفید نیست!؛ چیست؟؟؟
پینوشت: این حرفا غیر علمی و غیر فکری و غیر... بود و بیشتر جنبهی حسی داشت (نه احساسی)، و همینجوری یهو به فکر رسید که بنویسم.
□ برگرد آشپز احمق.
■ ببخشید قربان ولی من سرباز محافظ عرشهی کشتی نیروی دریایی هستم.
□ هر کوفتی که هستی باش. تو برای چی غواص شدی؟
■ فقط برای اینکه گفتید، نمیتونم!
آشپزی که سواد نداشت،در اون سن و سال، سواد هم یاد گرفت. با یه خانم دکتر ازدواج کرد و فرمانده نیروی دریایی آمریکا شد. حتی با مقررات وحشتناک نیروی دریایی آمریکا، پس از معلولیت باز هم در آزمونها از خودش لیاقت نشون داد و باز هم به غواصی ادامه داد. همه اینا...
فقط بهخاطر یه حرف
ولی اگه شخصیت آدمها از بچهگی مورد تاخت و تاز اونهایی که فکر میکنن میفهمن قرار بگیره؛ اگه آدم دائمالتحقیر بشه. دیگه از شنیدن هیچ چیزی دردش نمییاد.
اتفاق نامیمونی که در کشور ما بسیار بسیار رایجه.
آی پدر، مادرها: تو را به خدا بیخیال بچههاتون بشین.