پنجم محرم الحرام سال ۱۴۲۸
آتش در همه افتاده بود؛ سکینه چیزی از تو کمتر نداشت. تب تن سجاد از شعلهی جان تو، شعله میگرفت. چشمهایت میسوخت مثل جگرت، مثل دخترت، مثل رُباب، مثل همهی خیمهنشینان، مثل آسمان که خاکستر میشد و در چشم خورشید سیاهی مینشاند؛ مثل خدا که سوگوار تو بود. مثل مادرت که بهشت را به تماشای شکوه آخرین تو هشته بود. مثل بهشت که به شوق دیدار درختان بهشت تو، دامنکشان به کربلا آمده بود و مگر هفتاد و دو درخت برای ساختن بهشت کافی نیست؟
غروب بود و تو بودی که روشن و گرم خیز از افق گودال طلوع میکردی و خدا میخواند: سلامٌ هی حتّی مطلع الفجر!.
غروب بود و تو بودی که آیه آیه از خاک بر آسمان نازل میشدی و گروه گروه فرشتگان میآمدند تا سرود تو را بخوانند، تا آیات تو را زمزمه کنند. این بار وحی از زمین به آسمان میرفت و انسان بر فرشته قرآن میخواند. و خدا به همهی هستی فرمان میداد؛ سکوت کنید که قرآن میخوانند. سکوت کنید، حسین میخواند. آن لحظه تو بودی و سرود حنجرهی تو که هزار هزار هزار را با خود دمساز و هم نواز کرده بود.
غروب بود و سکینه، غروب بود و رباب و کودکان که گوشوارهی قلبشان میلرزید؛ که خلخال جانشان، دستهای شقاوت را انتظار میکشید و معجر روحشان چشم به راه سرقت و ستردن بود. تو نبودی که سنگینی دستها، گلبرگ گونهها را به کبودای سیلی نشاند و چرخش تازیانهها، شانههای بیتاب دخترکان را به میهمانی زخم و درد کشاند.
غروب بود و زینب که دست کریم تو در آوندهای جانش شکیبایی افشانده بود و نگاه آخرین تو، توشهی هزار سال "ایستادن و نشکستن" به او بخشیده بود.
غروب بود و زینب، که پس از تو خیمه به خیمه، آرامش به بیقراری جانها میرساند و جرعه جرعه شکیبایی در کامهای تشنه میچکاند. تو نبودی و زینب بود. او، همهی تو را در خویش آیینه ساخته بود.
او آیین تو را آیینه میکرد؛ او تماشای تو را به چشمها هدیه میداد و شعلهی تو را میان دلهای شعلهگرفته تقسیم میکرد تا هیچکس بی شعلهی تو سفر نرود و بیروشنی تو شام و کوفه را تجربه نکند.
غروب بود و زینب. تسلّای خاطر همهی دلشکستگان، مرهم زخم همهی جگرهایی که جرعهای حضور تو را لهله میزدند. زینب، تو بود و تو بود و خودش، تو بود و زهرا(س)، تو بود و علی(ع)، زینب همه بود.
همه چیز، همهی سرمایهی غریبیها، بیپناهیها، تنهاییها و شکستهدلیها.
زینب همه، تو بود. آیینهی تو، امتداد تو حتّی وقتی از کربلا میرفتی و نیمی بر خاک و نیمی بر نیزه به سفر تنور و خاکستر سر مینهادی.
تو وقتی خاکستر نشین شدی، زینب نیز خاکستر نشین شد. تو شب در تنور بر خاکستر جلوه میکردی و زینب بر خاکستر خیمههای نیمسوخته به نماز نشسته بود؛ دو خاکستر نشین؛ دو آیینه در کربلا و کوفه، نه... دو آیینه برای همیشه برای همه، برای هر کس که میخواست یک حقیقت را در دو جلوه ببیند.
غروب بود و تو نبودی که صحرا هلهلهخیز و جشن شرارت کامل شده بود. دخترک کوچک تو رقیه، میافتاد و برمیخاست؛ سوار و تازیانه در تعقیب دخترکی که دویدن نمیدانست، ایستادن نمیتوانست؛ و با هر ضربه، نام تو را گریان و اندوهناک و ترسان باز میگفت.
غروب بود و تو خورشید شده بودی؛ هیچ افقی بی تو نبود، هیچ سمتی بیروشنایی تو نمانده بود. تو در هزار جلوه بیرون آمده بودی تا هزار هزار هزار دیده به تماشای تو برخیزند. تو در طوفانزدگی زمین، کشتی شدی تا هر کس هراس موج در جان دارد در تو آویزد و رسم همسفری با تو بیاموزد. تو چراغ شدی تا شب نپاید و خونت هزار دریچه به روشنی بگشاید.
ای بیغروب، ای همیشه در طلوع؛ ای سردیناپذیر، ای گرماآفرین، ای شعلهور در همهی قلبهایی که عشق و ایمان میشناسند. اندکی از حریق قلبت در جانمان بریز و بارقهای از شعلهی عاشورایت به شبستان روحمان افکن، تا ما نیز روشنی و روشنگری بیاموزانیم.
ای روشنای دلهایی که اندیشهی عبور از غروب دارند ما را روشنایی بخش که در غروب عاشورا از گودال قتلگاه تو به آسمان قامت میکشید. ما را تشنهی خویش کن. تشنهی جرعهای از کربلایت.
بخشی از دستنوشتهی "سه شعله در صحرا" نوشتهی دکتر محمدرضا سنگری
شهادت بود و خون بود و شرف بود
چه گویم زان پرستوی مهاجر
که در جنگ و گریز از هر طرف بود
یتیمی دامنش آتش گرفته
هراسان در پی راه نجف بود
همان جایی که تیر شبپرستان
گلوی نازک گل را هدف بود
گلی گم کردهام میجویم او را
به هر گل میرسم میبویم او را
دل از بیگانگان پرداختم من
به یار آشنا دل باختم من
به شوق دیدن گم کردهی خویش
سمند آرزو را تاختم من
میان قتلگاه عشق و ایثار
گلم را دیدم و نشناختم من
از آن لحظه، از آن ساعت، از آن روز
که با این سوختنها ساختم من
گلی گم کردهام میجویم او را
به هر گل میرسم میبویم او را
دل من، ای صبوری را نشانه
بکش بار امانت را به شانه
خودم دیدم که از سرچشمهی چشم
به جای اشک خون میزد جوانه
...
...
خودم دیدم شقایقپوشها را
سرشک آشیان بر دوشها را
خودم از نالهی نیها شنیدم
نوای حسرت چاووشها را
خودم دیدم که دشمن کرده مجروح
برای گوشواره گوشها را
درین صحرا که تیغ و داس گلچین
بنفشهزار کرد آغوشها را
گلی گم کردهام میجویم او را
به هر گل میرسم میبویم او را
چنان صبری نشان دادند گلها
که دلها را تکان دادند گلها
وصیتنامهی خونین خود را
به دست باغبان دادند گلها
خودم دیدم در آن دشت بلاخیز
به زیر خار جان دادند گلها
درین گلشن که دیدم بوسه از شوق
به تیغ خونفشان دادند گلها
گلی گم کردهام میجویم او را
به هر گل میرسم میبویم او را
میان این همه گلگون کفنها
کنون من ماندهام تنهای تنها
خودم دیدم طناب ظلم بستند
به دست و بازوی آن شیر زنها
در این دشت و بیابان در شگفتم
چه میخواهد سُم اسب از بدنها
غروب است و دلم غمگین خدایا
میان این همه گل پیرهنها
گلی گم کردهام میجویم او را
به هر گل میرسم میبویم او را
شعر از : جواد غفورزاده
سوم محرم الحرام سال ۱۴۲۸
کربلا هم یادمان دیروز است و هم آرمان فردا. کربلا هم گذشتهی ما را در بر دارد و هم آیندهی ما را.
"فمعکم معکم، لا مع غیرکم، امنت بکم و تولّیت آخرکم بما تولیّت به اولکم و برئت الی الله عزوجلّ من اعدائکم و من الجبت و الطاغوت و الشیاطین و حزبهم الضالمین لکم...".
با شماییم با شما...
ما بازماندگان پیروزیم. ما میراثدار پیروزی توایم
با شمائیم و نه با غیر از شما
ولایت آخرینتان را همانطور پذیرا شدیم که ولایت علی را، ولایت تو را...
در این سپاهایم:
از فجر بعثت تا صبح غدیر تا ظهر عاشورا و تا عصر ظهور
ذوالجناحا! عصر ما چون عصر عاشورا مباد
دشت را چرخی بزن، بنگر سوار ما چه شد؟
اللهم اجعلنی عندک وجیهاً بالحسین علیهالسلام
اول محرم الحرام سال ۱۴۲۸
غروب بود و تو بودی، سه شعله در صحرا، حریق خیمهها، حریق جانها و حریق آفتاب بر گسترهی صحرای شعلهور.
تو بودی و آب نبود؛ ایمان بود؛ آه بود؛ تنهایی و طنین صدایی تا ابدّیت؛ تا ژرفای همهی جانهایی که کاروان کاروان از عدم به هستی سر هجرت و سفر داشتند.
تو بودی و غیرت و غریبی، تو و غبار و غارت و غروب و "تو" که هیچکس مثل تو در غروب نشکفت، در غروب طلوع آغاز نکرد. از خاک هزار هزار خورشید نیفشاند و سیرت و سلوک سفر از خاک تا مطلق پاک را تفسیر نیاموخت.
تو بودی و غروب خدا در تو میبالید، خدا به تو میبالید و هر چه فرشته، شرمسار دیروز خویش، بیهیچ اعتراض در اعترافی همه در اشک و سکوت به پای تو افتاده بودند و تو به پای دوست که: "الهی رضاً بقضائک، تسلیماً لامرک، لامعبود سواک، یا غیاث المستغیثین".
تو بودی و هیچکس نبود. یکی بود و هیچکس نبود. تو "او" بودی و "او" تو بود و سماع همهی عالم گرداگرد تو. گرداگرد گودالی که هستی، انگشتر کوچکی بود که در آن افتاده بود، بی آنکه انگشت را تاب آورد که انگشت اشارت تو به "او" بود و همین بود که انگشتر از انگشت ربودند تا در هنگام اشارت، هیچ چیز حائل اشارت تو نباشد.
تو بودی و خون بود و فوّارهی تشنگی؛ عطش بود و زمزمهی فرات که گریان و پریشان میرفت و همهی نسیمها که گیسوپریشان و سوگوار سرگردان از حاشیهی گودال تو بهسمت فردا پیام میبردند. در غروب، رسالت نسیم دیگر شد؛ مثل خورشید که در آن غروب، رنگ و درنگی دیگر گرفت.
غروب بود و تو نبودی، در تاول ریز پای ظریف کودکان، در آتشخیزی خیمه، در گریز بیفرجام کودکان، در ریزش بیامان تازیانه، در هرولهی هفتگانه زینب میان خیمه و گودال؛ میان تو و تبدار گُرگرفتهی خیمه.
غروب بود و تو نبودی که اسبهای سترون، سُم بر باغ هزار شکوفه میزدند. تو با هر سمکوب بیشتر پرپر میشدی و عطر منتشر تو با صدای روشن تو دشت را پُر میکرد؛ آسمان را نیز.
غروب بود و تو بودی، سه شعله در صحرا
حریق خیمه، دلت، آفتاب بر صحرا
عرصهای که ما در آن چشم گشودیم، عرصهای تنگ و بیظرفیت بود.
عصر جدید بود؛ با نظریههای جدید.
یکی آمد و گفت: میاندیشم؛ پس هستم. و همه همانند مولکولهای مشابه یک مادهی خالص، یک نوع بیظرفیتی از خود نشان دادیم و گفتیم: میاندیشیم؛ پس هستیم.
و اندر ورای این سالها دریافتم که: خیر؛ نیستم، نیستم و نیستم!
لذت نبردم، احساس آرامش و بودن نکردم، ارتباطی نبود و پلهای ارتباطی منهدم شده بود.
خودم را در آینه یافتم. با خودم گفتم: من هستم؟؟؟ میاندیشم؛ پس هستم؟؟!! من که هستم؟ همانی که اسمش هادی است؟ یا تظاهر میکنم که میدانم کیستم؟!
اطرافیانی را دیدم که خیلی بیش از من، هستن خویش را باور داشتند. و بعدها وجه تمایز را در میزان غوطهوریمان در مرداب اندیشه یافتم.
بار دیگر در آینه به خود نگریستم. خدای من، چقدر شبیه سیستم شدهام! مالامال از مارک و برچسب؛ Guess، Nike، Guchi، Versace، Bossini، Sony، GeneralElectric، Benz، BMW،... چقدر بزک، کرده! انسانی بر پایه سود و زیان!
محکم با خودم گفتم: میاندیشم؛ ولی نیستم! و وقتی هستم که نیستم!
رهایی را برگزیدم؛ از تمدن.
و دیری نپایید که دریافتم راه برونرفت از حلقهی تمدن، با استعانت از ابزار تمدن امکانپذیر نیست. تعلق، تعلق است!
جلوتر که رفتم، دیدم این ظاهر قضیه است. اینها همان حاصل اندیشهاند!
فریاد زدم: غلط کردی که: میاندیشم؛ پس هستم!
نیستم؛ چون میاندیشم!
چون اندیشیدن را بلد نیستم. درس اندیشه را از استاد نور نگرفتم؛ از استاد شرک و تاریکی گرفتم. یکبار اندیشهمان از ملکوت به جبروتمان کشاند چون اندیشه نور نبود، اندیشه تاریکی بود. و تا ثریا رفت این دیوار کج!
دریافتم که ذهنم و فکرم هم آلودهی به این سیستم است و این ویروس اجازهی ترکتازی در عرصهای دیگر، به من نخواهد داد!
آزمودم عقل دوراندیش را بعد از این دیوانه سازم خویش را
به ما گفتند: هستی. چگونه هستم؟ هستیام از چیست؟ گرسنگیام چگونه برطرف میشود؟
هستم؟ چگونه این هست تغذیه میشود؟ من گرسنهام. گرسنه روحی. دل گرسنه. یک گرسنهی عاطفی. تشنهی نور.
مخلص کلام اینکه دنیای سرمایهداری، دنیای چوب و سنگ و فلز و کامپوزیت و... نظریهپردازانی و دانشمندانی و فیلسوفانی دارد که علم و نظریههایی تولید میکنند، که کاربریشان سامانبخشی نظام سود وزیان است!
حاکمان زالو صفت دریافتهاند که تداوم حضورشان بر سریر قدرت، زمانی امکانپذیر خواهد بود که رفتارهایشان براساس و همجهت با باورهای مردم باشد. و از این رو در باورسازی برای رعایای قرن ۲۱اُمی خود که پیشرفتهتر و مدرنتر و مصرفگراتر و... از قبل هستند، بسیار تلاش میکنند و تمام ابزارها از جمله رسانههای برخواسته از اندیشه!! را هم در این راه علم میکنند.
حرفای شب جمعهای
اولاً:
بر آستان میکده، خون میخورم مدام روزیّ ما ز خوان قدر این نواله بود
هر کو نکاشت مهر و زخوبی گلی نچید در رهگذر باد، نگهبان لاله بود
بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح آندم که کار مرغ سحر آه و ناله بود
دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه یک بیت از این قصیده به از صد رساله بود
صندوقچهی دلم کماکان همانند هفتهی پیش خالی از نوره. و مملو از تاریکی و شرک و کفر و...
اوضاع اینقد خرابه که فقط ازت میخوام که امروز غروب، پروندهام را نبینی و حتی در دست نگیری. سعی میکنم خودم را از اینکه همه چیز را دیدی، غافل کنم.
پریروز خواب دیدم، شیطون را خواب دیدم. دیدمش. تمام تاریکیش را درک کردم. فکر میکردم، طرف من نمییاد ولی اومد. به سمتم هجوم آورد. خیلی ذکرها به ذهنم مییومد که برای خلاص شدن به زبون بیارم؛ ولی موقع وارد شدنش در بدنم، تنها ذکری را با فریاد گفتم که به هیچ عنوان در اون شرایط به ذهنم نمییومد. با فریاد گفتم "لاالهالاالله" و از خواب پریدم، مادرم و اینا اومده بودن بالا سرم. یعنی خدای من داشته کس دیگهای میشده؟
امروز وقتی رسیدم خونه داشت آخرهای فیلم یه تکه نان را نشون میداد. وقتی پسره توی راه، با سر خورد زمین؛ سسنسورهاش اینقد قوی بود که فهمید با اینکه اون راهی که داره میره مستقیم بهنظر مییاد، اما را شیطانه. برگشت و راه دیگه را رفت. بعد ما اینقد خریم که هزار بار هزار تا نشونه برام میذارن و نمیفهمیم؛ بعد بهمون نشونش میدن، بلکه بفهمیم! ولی افسوس...
از اینکه نیستی، دارم دق میکنم. اگه در عالم صغیر ظهوری نداری، دیگر چرا در عالم کبیرم، غروب کردی ای مهربون؟
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس گویی ولیشناسان، رفتند از این ولایت
در این شب سیاهم، گم گشت را مقصود از گوشهای برون آی، ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
ثانیاً:
ثانیاً نداره، بیخیال.