دو تا انسان که مثل هم حرف بزنند، نشونهی اینه که یکی از اونا فکر نمیکنه؛ پس هم زبان نبودن نباید باعث پراکندگی ماها بشه...
چقدر بده که یه اسیر دلبسته به محیط و اسباب اسارتش باشه.
وقتی ما توی این دنیا اسیریم، وقتی روح و جانمون با طنابهای این دنیایی، از سرزمین اصلیاش دور مونده و زمینگیر شده، واقعاً علاقهمندی و دلبستگی به این غل و زنجیر چه معنایی داره؟!
اگر حقیقت همه چیز دیده میشد، هیچگاه هیچکس به این پارادوکس بیمعنی تن در نمیداد. دلبستگی به مال، دلبستگی به قدرت و شهوت و شهرت و در موارد حقیرتر، دلبستگی به یک خودکار!!! بله حتی محبتی پرستشوار به یه مدرک کاغذی! همه نوع تلاشی در این ندامتگاه، فقط با درک حقیقت و نگاه عمیق و درونی به اطراف و احوال میتواند درست باشد. و البته معلوم هم نیست که لذتبخش هم باشد.
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم
چند سال پیش عمیقاً به بازی بودن خیلی از چیزها پی بردم؛ خیلی از کارها را ول کردم. همه چیز برام بازیهای خستهکنندهای بود، کلی دپرس شده بودم. داشتم از دست میرفتم تا اینکه به یه معرفت جدید دست پیدا کردم. اینکه باید بدونی که همهی اینها بازیه ولی توی همهی بازیها با سماجت، قدرت و انگیزه شرکت کنی و سعی کنی همیشه برنده باشی ولی همیشه و همیشه یادت باشه و بدونی که این بازیه و هر وقت لازم شد با کفش بزنی روی این بازی شطرنج و بگی مات!!! بازی بکن ولی هیچوقت دلبستهاش نشو!
باید بدانیم که هیچ ارزشی ندارد و برای درک معنای بالاتری باز هم در همان راه حقیرانه بدویم. باید همه چیز را بدست آوریم ولی راحت و بدون دلخوری آن را کنار بگذاریم. میدونی اگه نبینی اسارتت را و نفهمی برای چی دست و پا میزنی و بچسبی به دنیا، فرشتههای خدا و اونایی که چشم دلشون روشنه، با بُهت نگاهی بهت میکنن که معنیش اینه: این یارو را ببین، چقدر جدی گرفته موضوع رو!!! آخه نادون این دنیا مثل دنیای تو خوابه...
اگه هم از اونطرف بیفتی و همه چیز را بگذاری کنار، افسرده میشی و به اسم بندگی خدا، فرمان خدا را زیر پا گذاشتی و هر چی تو این را جلو بری از نور به تاریکی میرسی.
اگه یه سری به درون خودمون و دور و برمون بزنیم. میبینیم که خیلیهامون مشرکیم؛ ماشینمون، خونهمون و... خداهامونن.
اگه مسیر درست را گم کنیم و مثل یه حیوان دربند، اهلی و به محیط اسارتمون دلبسته بشیم؛ آنچه را که روحانی است؛ عرفانی است؛ آسمانی است؛ و به نور آن، خدا ما را محبوب کرده، از دست خواهیم داد. و چون دیگر اهورایی نیستیم، دوستانمان جایشان را به دیگرانی از این جنس خواهند داد. چون دیگر ملاکهای ابرقدرتی در زندان آنها را هم نداریم. آنوقت ارزشت دیگر صفر است!!!
یه جمله: معمولاً مهمترین اتفاقها موقعی رخ میده که آدم اصلاً انتظارش رو نداره!
یه حرف: خدایا، یعنی به من که الان همش منتظر یه اتفاق خوبم؛ یه ... میدی؟