اول محرم الحرام سال ۱۴۲۸
غروب بود و تو بودی، سه شعله در صحرا، حریق خیمهها، حریق جانها و حریق آفتاب بر گسترهی صحرای شعلهور.
تو بودی و آب نبود؛ ایمان بود؛ آه بود؛ تنهایی و طنین صدایی تا ابدّیت؛ تا ژرفای همهی جانهایی که کاروان کاروان از عدم به هستی سر هجرت و سفر داشتند.
تو بودی و غیرت و غریبی، تو و غبار و غارت و غروب و "تو" که هیچکس مثل تو در غروب نشکفت، در غروب طلوع آغاز نکرد. از خاک هزار هزار خورشید نیفشاند و سیرت و سلوک سفر از خاک تا مطلق پاک را تفسیر نیاموخت.
تو بودی و غروب خدا در تو میبالید، خدا به تو میبالید و هر چه فرشته، شرمسار دیروز خویش، بیهیچ اعتراض در اعترافی همه در اشک و سکوت به پای تو افتاده بودند و تو به پای دوست که: "الهی رضاً بقضائک، تسلیماً لامرک، لامعبود سواک، یا غیاث المستغیثین".
تو بودی و هیچکس نبود. یکی بود و هیچکس نبود. تو "او" بودی و "او" تو بود و سماع همهی عالم گرداگرد تو. گرداگرد گودالی که هستی، انگشتر کوچکی بود که در آن افتاده بود، بی آنکه انگشت را تاب آورد که انگشت اشارت تو به "او" بود و همین بود که انگشتر از انگشت ربودند تا در هنگام اشارت، هیچ چیز حائل اشارت تو نباشد.
تو بودی و خون بود و فوّارهی تشنگی؛ عطش بود و زمزمهی فرات که گریان و پریشان میرفت و همهی نسیمها که گیسوپریشان و سوگوار سرگردان از حاشیهی گودال تو بهسمت فردا پیام میبردند. در غروب، رسالت نسیم دیگر شد؛ مثل خورشید که در آن غروب، رنگ و درنگی دیگر گرفت.
غروب بود و تو نبودی، در تاول ریز پای ظریف کودکان، در آتشخیزی خیمه، در گریز بیفرجام کودکان، در ریزش بیامان تازیانه، در هرولهی هفتگانه زینب میان خیمه و گودال؛ میان تو و تبدار گُرگرفتهی خیمه.
غروب بود و تو نبودی که اسبهای سترون، سُم بر باغ هزار شکوفه میزدند. تو با هر سمکوب بیشتر پرپر میشدی و عطر منتشر تو با صدای روشن تو دشت را پُر میکرد؛ آسمان را نیز.
غروب بود و تو بودی، سه شعله در صحرا
حریق خیمه، دلت، آفتاب بر صحرا
حرفای شب جمعهای
اولاً:
بر آستان میکده، خون میخورم مدام روزیّ ما ز خوان قدر این نواله بود
هر کو نکاشت مهر و زخوبی گلی نچید در رهگذر باد، نگهبان لاله بود
بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح آندم که کار مرغ سحر آه و ناله بود
دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه یک بیت از این قصیده به از صد رساله بود
صندوقچهی دلم کماکان همانند هفتهی پیش خالی از نوره. و مملو از تاریکی و شرک و کفر و...
اوضاع اینقد خرابه که فقط ازت میخوام که امروز غروب، پروندهام را نبینی و حتی در دست نگیری. سعی میکنم خودم را از اینکه همه چیز را دیدی، غافل کنم.
پریروز خواب دیدم، شیطون را خواب دیدم. دیدمش. تمام تاریکیش را درک کردم. فکر میکردم، طرف من نمییاد ولی اومد. به سمتم هجوم آورد. خیلی ذکرها به ذهنم مییومد که برای خلاص شدن به زبون بیارم؛ ولی موقع وارد شدنش در بدنم، تنها ذکری را با فریاد گفتم که به هیچ عنوان در اون شرایط به ذهنم نمییومد. با فریاد گفتم "لاالهالاالله" و از خواب پریدم، مادرم و اینا اومده بودن بالا سرم. یعنی خدای من داشته کس دیگهای میشده؟
امروز وقتی رسیدم خونه داشت آخرهای فیلم یه تکه نان را نشون میداد. وقتی پسره توی راه، با سر خورد زمین؛ سسنسورهاش اینقد قوی بود که فهمید با اینکه اون راهی که داره میره مستقیم بهنظر مییاد، اما را شیطانه. برگشت و راه دیگه را رفت. بعد ما اینقد خریم که هزار بار هزار تا نشونه برام میذارن و نمیفهمیم؛ بعد بهمون نشونش میدن، بلکه بفهمیم! ولی افسوس...
از اینکه نیستی، دارم دق میکنم. اگه در عالم صغیر ظهوری نداری، دیگر چرا در عالم کبیرم، غروب کردی ای مهربون؟
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس گویی ولیشناسان، رفتند از این ولایت
در این شب سیاهم، گم گشت را مقصود از گوشهای برون آی، ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
ثانیاً:
ثانیاً نداره، بیخیال.
پیشنوشت: از امروز سرورم حسین، راهیست؛ میرود به سمتش؛ در بین راه میخواندت؛ و بیا و عاقل مباش. عاقل مباش. ضحاک را که مریدش بود، دیدی چه شد؟ لحظهی آخر رفت! عاقل مباش. و ولایتت نیمهکاره نباشد! عبرت دیگران مشو؛ و هرگز خاک بر سر و صورت مپاش. کاش امسال عاشورا همهمون دور هم باشیم و همهمون یه چیزو انتخاب کرده باشیم؛ وقتی که گریزی از آزمایش و امتحان و بلا نیست. کاش همهمون تو یه صف بایستیم و همهمون باشیم در دشت بلایی که به وسعت تاریخ است و برویم به جایی که دیگر هوش و هواس برای شمردن روزهایی که وجود ندارد، نداشته باشیم.
خدایا امسال از عرفه آمدیم. با اسبی چابک و چالاک، که خسته نمیشود و راه را به تبعیت از زولجنا میپیماید. خدایا امسال نذر کردیم که چلهنشین امام شویم. غذا و توشههایمان را نگاه داریم برای ساعتی که...
خود را پاک از گناه نگاه داریم برای نگاهی که...
و عاشورا بخوانیم برای همراهی با یارانی که...
خداوندا... خدای مقتدر مهربان... خدای حسین... خدای یاران حسین. چنان نما که گامی و حتی گامی از قافلهی مهربانان جا نمانیم.
من خیمهی خود کندم از این تیره بیابان ای همسفران با دل و جان سوی حسینم
لا اله الّا انت. رب البلد الحرام و المشعر الحرام و البیت العتیق. الذی احللته البرکة و جعلته للناس امناً یا منْ عفا عن عظیم الذنوبِ بحلمهِ یا من...
دلم را بهر عشقت خانه کردم به دست خود دلم ویرانه کردم
مگر عشقت خلیل بتشکن بود که او را وارد بتخانه کردم
بسا شبها که در رؤیای شیرین تو را شمع و خودم پروانه کردم
بسا شبها نخفتم تا سحرگه خدا را سجدهی شکرانه کردم
بسا شبها که با پای تخیل طواف مرقد جانانه کردم
بیا در طلب آنی باشیم که میخواهیم از آنِ آن شویم:
گر در طلب گوهر کانی، کانی ور در پی جستجوی نانی، نانی
من فاش کنم حقیقت مطلب را هر چیز که در جستن آنی، آنی
پانوشت ۱: بچهها، دوستان، من را هم یادتون باشه و واسم دعا کنین. خدایی یادتون نرهها! ما هم رفتیم پارکینگ الجواد، عرفه را از ۱۰ سال پیش، با منصور دوست داشتم.
پانوشت ۳: تصاویر را بعد از مراسم اضافه کردم. و نکات جالب مثبت و منفیی که دیدم و شاید بعداً با نگاهی انتقادی به بیانش پرداختم. عیدتون مبارک.
پیشنوشت: خدایا بلندترین شب امسال زیباترین شب زندگی تمامی نفوس اهورایی خواهد بود چنانچه به امر تو سر بر سجدهی ظهور گذارد. و دردناکترین، اگر تنها بلندترین شب انتظارمان باشد. خدا کند که بیایی.
کلاً من خیلی خوش باصفام و اهل حال و همه نوع پایکوبی. ولی امشب حسم اینجوریه دیگه. پس کسی خرده نگیره و نگه، اینم دیگه خفه کرده واسه ما!
ادامه مطلب ...