درست همانجا که گمان میبری انتهای وادی مصیبت است، آغاز مصیبت تازهای است؛ سختتر و شکنندهتر!
اکنون بناست جگرت را شرحه شرحه بر خاک گرم نینوا بگسترانی تا اسبها بیمحابا بر آن بتازند و جای جای سمّ ستوران بر آن نقش استقامت بیاندازد.
بناست بمانی و تمامت عمر را با همین جگر زخم خورده و چاک چاک سر کنی.
ابن سعد داوطلب میطلبد برای اسب تازاندن بر پیکر حسین.
در میان این دهها هزار تن، ده تن از بقیه شقیترند و دامان مادرشان ناپاکتر.
یکی اسحق بن حیوة حضرمی است، یکی اخنس بی مرثد، یکی حکیم بی طفیل، یکی عمربن صبیح صیداوی، یکی رجاء بن منقذ عبدی، دیگری سلیم بن خیثمه جعفی است. دیگری واحظ بن ناعم و دیگری صالح بن وهب جعفی و دیگری هانی بن ثبیت حضرمی و دهمی اسیدبن مالک.
کوه هم اگر باشی با دیدن این منظرهی ویرانگر از هم میپاشی و متلاشی میشوی. اما تو کوه نیستی که کوه شاگرد کودن و مانده و درجازدهی مکتب توست.
پس میایستی. دندانهایت را به هم میفشاری و خودت را به خدا میسپاری و فقط تلاش میکنی که نگاه بچهها را از این واقعه بگردانی تا قالب تهی نکنند و جانشان را بر سر این حادثه نبازند.
و ذوالجناح – چون همیشه – چه محمل خوبی است. هرچند که خودش برای خودش داغی است و نشان و یادگاری از داغی، هرچند که بچهها دورهاش کردهاند و همه خبر از سوارش میگیرند و چند و چون شهادتش؛ هر چند که سکینه به یالش آویخته است و ملتمسانه میپرسد: "ای اسب بابای من! پدرم را عاقبت آب دادند، یا همچنان با لب تشنه شهیدش کردند؟!".
هرچند پروبال خونین ذوالجناح، خود دفتر مصیبتی است که هزاران اندوه را تداعی میکند، اما همینقدر که نگاه بچهها را از آن سوی میدان میگرداند، همانقدر که ذهن و دلشان را از اسبهای دیگر که به کاری دیگر مشغولند، غافل میکند، خود نعمت بزرگی است، شکر کردنی و سپاسگزاردنی.
بهخصوص که مویهی بچهها، کاسهی صبر ذوالجناح را لبریز میکند، او را از جا میجهاند و به سمت مقر دشمن میکشاند.
و بچهها از فاصلهای نچندان دور جسارت و بیباکی ذوالجناح را میبینند که یک تنه به صف دشمن میزند و افراد لشکر ابنسعد را به خاک و خون میکشد و فریاد عجزآلود ابنسعد را بر سر سپاه خود میشنود که: "تا این اسب، همه را به کشتن نداده، کاری بکنید". و بچهها تا چهل جنازه را میشمارند که از زیر پای ذوالجناح بیرون کشیده میشود. و عاقبت تن ذوالجناح را آکنده از تیرهای دشمن میبینند که در خود مچاله میشود و در خون خود دست و پا میزند و...
سرهایشان را زیر میاندازند تا جان دادن این آخرین نشان کاروان را نبینند.
در آن سوی دیگر، سمّ اسبان، خون حسین را در وسعت بیابان، تکثیر کردهاند و کار به انجام رسیده است، اما مصیبت، نه.
درست همانجا که گمان میبری، انتهای وادی مصیبت است، آغاز مصیبت تازهای است.
مگر نه بچهها در محاصرهی دشمناند؟ مگر نه اسب و خوود و سپر و شمشیر و نیزه و قساوت، مشتی زن و کودک را در محاصره گرفته؟ مگر نه آفتاب عصر، همچنان به قوت ظهر بر سر خاک، آتش میریزد؟ اصلاً مگر نه هر داغدار و مصیبتدیدهای به دنبال سرپناهی میگردد، به دنبال گوشهای، ستونی، دیواری، سایهای؛ تا غم خویش را در بغل بگیرد و با غصهی خویش سر کند؟
پس این خیمهها فرصت مغتنمی است تا بچهها را در سایهسار آن پناه دهی و به التیام دردهایشان بنشینی.
اما هنوز این اندیشهات را تمام و کمال، به انجام نرساندهای که ناگهان صدای تبل و دهل، صدای فریاد و هلهله، صدای سمّ اسبان و بوی دود، دود آتش و مشعل در روز، دلت را فرو میریزد و تن بچههای کوچک داغدیده را میلرزاند.
تا به خود بیایی و سر برگردانی و چارهای بیاندیشی، آتش از سر و روی خیمهها بالا رفته است و حتی به دامان تنی چند از دختران و کودکان گرفته است.
باور نمیکنی. این مرتبه از پستی و قساوت را نمیتوانی باور کنی. اما این صدای ضجهی بچههاست. این آتش است که از همه سو زبانه میکشد و این دود است که چشمها را میسوزاند و نفس را تنگ میکند. و این حضور چهره به چهرهی دشمن است. و این صدای استغاثه و نوای بغضآلود بچههاست که: "عمه جان چه کنیم؟ به کجا پناه ببریم؟" و این سجاد است که با دست به سمتی اشاره میکند و به تو میگوید: " عمه جان از این سمت فرار کنید، بچهها را به این جهت، بگریزانید".
کدام سمت؟ کدام جهت؟ کدام روزنه از آتش دشمن، خالی است؟
در بیابانی که دشمن بر همه جای آن چنگ انداخته، به سوی کدام مقصد، به امید کدام مأمن، فرار میتوان کرد؟ و چه معلوم که دشمن از این آتش، سوزندهتر نباشد.
این که تو مضطر و مستأصل ماندهای و بهتزده به اطراف نگاه میکنی، نه از سر این است که خدایی نکرده، خود را باخته باشی. یا توان از کف داده باشی، بل از این روست که نمیدانی از کجا شروع کنی، به کدام کار اول همت بگماری، کدام مصیبت را اول سامان دهی، کدام زخم را اول به مداوا بنشینی.
اول جلوی هجوم دشمن را بگیری؟ به مهار کردن آتش فکر کنی؟ به گریزاندن بچهها بیاندیشی، به خاموش کردن آتش لباسهایشان بپردازی؟ کوچکترها را که نفسشان در میان آتش و دود بریده، از خیمه بیرون بیاندازی؟ ستون خیمهها را از فرو افتادن نگهداری؟ به آنکه گلیم از زیر بیمارت به یغما میکشد، هجوم کنی؟ تنها حجت بازماندهی خدا را، امام زمانت را معرکه در ببری؟
مگر یک زینب، چند دست دارد؟ چند چشم؟ چند زبان؟ و چند دل؟ برای سوختن و خاکستر شدن؟
بچهها و زنها را به سمت اشارهی سجاد فرمان گریز میدهی! اما... اما آنها که آتش به دامن دارند نباید با این فرمان بگریزند و آتش را مشتعلتر کنند. به آنها میگویی بمانند و با دست به خاموش کردن آتشهایشان میپردازی، اما آتش که یک شعله نیست، از یک سو نیست. تا یک سمت را با تاول دستها خاموش میکنی، سمت دیگر لباس از سوی دیگر گُر گرفته است.
از این سو، ستون خیمه در آتش میسوزد و بیم فرو ریختن خیمه و آتش میرود، از آن خیمههای دیگر بچهها با استیصال تو را صدا میزنند، آنکه چشم به گلیم بستر سجاد داشته است، گلیم را از زیر تن او کشیده و او را بر زمین افکنده و رفته است.
در چشم بههم زدنی بچههای مانده را به دو بال از خیمه میتارانی. سجاد را در بغل میگیری و از خیمه بیرون میزنی.
به محض خروج شما خیمه فرو میریزد و آتش، هستیاش را در بر میگیرد.
سجاد را به فاصله از آتش میخوابانی، بچههای آتش گرفته را به شن و خاک هدایت میکنی و به سمت خیمه دیگر میدوی. در آن خیمه، بچهها از ترس به آغوش هم پناه بردهاند و مثل بید میلرزند. بچهها را از خیمه بیرون میکشانی و به سمت بیابان میدوانی.
آتش همچنان پیشروی میکند و خیمهها را یکی پس از دیگری فرو میریزد.
بچههای نفس بریده را فقط آب میتواند هستی ببخشد. اما در این قحطی آب، چشمهی امید کجاست جز اشک چشم؟!
اگر آرامش بود، اگر تنها آتش بود، کار آسانتر به انجام میرسید، اما این بوق و کرنا و طبل و دهل و هلهله دشمن، این گرگها که با چشمهای دریده، برههای شیری را دور کردهاند، این کرکسها که معلوم نیست چنگالهایشان درندهتر است یا نگاههایشان، این هجوم همه جانبه، این اسبها که شیهه میکشند و بر روی دو پا بلند میشوند و فرود میآیند، این ضرباتی که با تازیانه و غلاف شمشیر و کعب نیزه بر دست و پا و پشت و پهلو و سر و صورت شما نواخته میشود، اینها قدرت تفکر و تمرکز را سلب میکند.
همین دشمن اگر آنچه را که به زور و هجوم و توحش چنگ میزند، با آرامش طلب کند، همه چیز را آسانتر به دست میآورد و به یغما میبرد.
آهای! سوار سنگدل بیمقدار! چه نیازی است که این دخترک را به ضرب تازیانه بر زمین اندازی و خلخال را به زور از پایش بکشی، آنچنان که خون تمام انگشتان و کف پایش را بپوشاند؟!
بی اینهمه جنایت هم میتوان این خلخال از او گرفت. تو بگو، بخواه، اگر نشد به زور متوسل شو! به این رذالت تن بده!
این فرار بچهها از هراس هجوم سبعانه شماست، نه برای در بردن دارائی کودکانهشان.
چه ارزشی دارد این تکه طلای گوشواره که تو گوش دختر آلالله را بشکافی؟!
نکن! ترا به هر چه برایت مقدس است، دنبال فاطمه نکن! این دختر، زهرهاش آب میشود و دل کوچکش میترکد. بگو که از او چه میخواهی و به زبان خوش از او بگیر.
عذاب خودت را مضاعف نکن. آتش به قیامت خودت نزن! ببین چگونه دامنش به پاهایش میپیچد و او را زمین میزند!
همین را میخواستی؟! که با صورت به زمین بیفتد و از هوش برود؟ و تو روسریاش را به غنیمت بگیری؟
خدا نه، پیامبر نه، دین نه، ... جوانمردی هم نه، آن دل سنگی که در سینهی توست، چگونه به این همه خباثت، رضایت میدهد؟
تپش قلب کبوترانهی این پسر بچهها را از روی پیراهن نازکشان نمیبینی؟ هراس و استیصالشان تکانت نمیدهد؟ آهای! نامرد بیهمهچیز که بر اسب نشستهای و به یک خیز بر النگو و دست این دخترک، چنگ انداختهای، بایست! پیاده شو! و النگو را در بیار و ببر!
نکشان این دختر نحیف را اینچنین به دنبال خود؟! مگر نمیبینی چگونه در زیر دست و پای اسبت، دست و پا میزند؟!
اگر از قیامت اندیشه نمیکنی، از مکافات همین دنیا بترس! بترس از آن روز که مختار دستهای تو را به اسبی ببندد و به خاک و خونت بکشاند.
آی! عربهای خبیث بیابانی! عربهای جاهلیت مطلق! شما چه میفهمید دختر یعنی چه؟ و دختر کوچک چه لطافت غریبی دارد.
اگر میفهمیدید؛ رقیه را، این دختر داغدار سه ساله را اینگونه دوره نمیکردید و هر کدام به یاد ازلام جاهلیت، زخمی بر او نمیزدید.
تو به کدامیک از اینها میخواهی برسی زینب! به کدامیک میتوانی برسی!
به سجادی که شمر با شمشیر آخته بالای سرش ایستاده است و فصد جانش را کرده است؟
به بچههایی که در بیابان گم شدهاند؟
به زنانی که بیش از کودکان در معرض خطرند؟
به پسرانی که عزای تشنگی گرفتهاند؟
به دخترانی که از حال رفتهاند؟
به مجروحینی که در غارت و احتراق خیام، آسیب دیدهاند؟
آنجا را نگاه کن! آن بیشرم، دست به سوی گردن سکینه یازیده است. خودت را برسان زینب! که سکینه در حالی نیست که بتواند از خودش دفاع کند. مواظب باش که لباس به پایت نپیچد! نه! زمین نخور زینب! الان وقت لرزیدن زانوهای تو نیست. بلند شو! سوزش زانوهای زخمی، قابل تحملتر است از آنچه پیش چشم تو بر سکینه میرود. کار خودش را کرد آن خبیث نامرد! این گوشوارهی خونین که در دستهای اوست، و این خون تازه که از گوش و گردن و گریبان سکینه میچکد.
جز نگاه خشمگین و نفرین، چه میتوانی بکنی با این سنگدل بیهمهچیز.
گریهی سکینه طبیعی است. اما این نامرد چرا گریه میکند؟!
- گریهات دیگر برای چیست ای خبیثی که دست به شومترین کار عالم آلودهای؟
نگاه به سکینه دارد و دستهای خونین خودش و گوشواره. و گریهکنان میگوید:
- به خاطر مصیبتی که بر شما اهلبیت پیامبر میرود!
با حیرت فریاد میزنی که: « خب نکن! این چه جنایتی است که با گریه میکنی؟»
گوشواره را در انبانش جا میدهد و میگوید: «من اگر نبرم، دیگری میبرد».
استدلال از این سخیفتر؟!
وای اگر جهل و قساوت به هم در آمیزد!
بخش ابتدایی (قسمت دوم در پست بعدی خواهد آمد – به دلیل عدم امکان پستهای خیلی طولانی) از فصل دوازدهم کتاب "آفتاب در حجاب" نوشته "سید مهدی شجاعی".
خداوندا:
نرگست با لاله در طنّازی است
آری برهان دیدنی است و نه شنیدنی.
باید هم چنین باشد. چه مسخره است، خدایی را که ندیدهای و نچشیدهای و لمس نکردهای؛ بپرستی!
راه دیدن او را باید از حسین آموخت.
خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت دری دیگر نمیداند، رهی دیگر نمیگیرد
در جامعه کبیره خواندهایم السلام علی الکهف الوری. سلام بر تو ای غار مردم، ای پناهگاه مردم. جاییکه (غار) برای امان مردم در و دربان و پرسش و پاسخی ندارد. همه وارد میشوند و معطلی در کار نیست. اگه نیاز به تأمل بیشتری باشد، داخل بدان میپردازند. و هرگز ازمان نپرسیدید که فلانی تو همانی نیستی که دیروز، امروز، یک ساعت پیش فلان کار را کردی؟! هرگاه زیر رگبار و تگرگ و باد و طوفان و آفتاب سوزان پناه آوردیم، پناهمان دادید.
با خون سینه تو بنوشته روی دیوار حاجت به در زدن نیست، این خانه در ندارد
ما هم دوباره مقیم کهف توایم یا حسین. مگر سرت بالای نی نخواند:
«ام حسبت انّ اصحاب الکهف و الرقیم، کانوا من ایاتنا عجبا؟»
ما هم اصحاب کهفیم، ای کهف ما حسین.
ششم محرم الحرام سال ۱۴۲۸
بنال ای دل که در گلحجلهی خون
شهید عشق داماد است امشب
در ادامه بخش کوتاه و منتخبی از کتاب "تراجم سیدات بیت النبوة : بیوگرافی خانمهای خاندان نبوت" نوشتهی دکتر بنتالشاطی ترجمهی مهندس سید مجتبی حسینی را میخوانیم:
شب هنگام حضرت زینب (س) به خیمهی برادرش میآید و میبیند او در حالیکه شمشیر خود را آماده میکند، میخواند:
یا دهر اف لـک من خلـیل کم لک بالاشراق و الاصیل
من طالب و صـاحب قـتیل والــدهـر لا یـقـنع بـالبـدیـل
و کلی حی سالک سبیل ما اقـرب الوعـد من الرحیل
انما الامر الی الجلیل
"ای روزگار چه دوست بدی هستی. دهر همه را میگیرد و به بدل نیز قانع نمیشود. همه در این مسیر هستند و چقدر موقع رفتن نزدیک است. و به درستی که امر واگذار به خداست".
پنجم محرم الحرام سال ۱۴۲۸
آتش در همه افتاده بود؛ سکینه چیزی از تو کمتر نداشت. تب تن سجاد از شعلهی جان تو، شعله میگرفت. چشمهایت میسوخت مثل جگرت، مثل دخترت، مثل رُباب، مثل همهی خیمهنشینان، مثل آسمان که خاکستر میشد و در چشم خورشید سیاهی مینشاند؛ مثل خدا که سوگوار تو بود. مثل مادرت که بهشت را به تماشای شکوه آخرین تو هشته بود. مثل بهشت که به شوق دیدار درختان بهشت تو، دامنکشان به کربلا آمده بود و مگر هفتاد و دو درخت برای ساختن بهشت کافی نیست؟
غروب بود و تو بودی که روشن و گرم خیز از افق گودال طلوع میکردی و خدا میخواند: سلامٌ هی حتّی مطلع الفجر!.
غروب بود و تو بودی که آیه آیه از خاک بر آسمان نازل میشدی و گروه گروه فرشتگان میآمدند تا سرود تو را بخوانند، تا آیات تو را زمزمه کنند. این بار وحی از زمین به آسمان میرفت و انسان بر فرشته قرآن میخواند. و خدا به همهی هستی فرمان میداد؛ سکوت کنید که قرآن میخوانند. سکوت کنید، حسین میخواند. آن لحظه تو بودی و سرود حنجرهی تو که هزار هزار هزار را با خود دمساز و هم نواز کرده بود.
غروب بود و سکینه، غروب بود و رباب و کودکان که گوشوارهی قلبشان میلرزید؛ که خلخال جانشان، دستهای شقاوت را انتظار میکشید و معجر روحشان چشم به راه سرقت و ستردن بود. تو نبودی که سنگینی دستها، گلبرگ گونهها را به کبودای سیلی نشاند و چرخش تازیانهها، شانههای بیتاب دخترکان را به میهمانی زخم و درد کشاند.
غروب بود و زینب که دست کریم تو در آوندهای جانش شکیبایی افشانده بود و نگاه آخرین تو، توشهی هزار سال "ایستادن و نشکستن" به او بخشیده بود.
غروب بود و زینب، که پس از تو خیمه به خیمه، آرامش به بیقراری جانها میرساند و جرعه جرعه شکیبایی در کامهای تشنه میچکاند. تو نبودی و زینب بود. او، همهی تو را در خویش آیینه ساخته بود.
او آیین تو را آیینه میکرد؛ او تماشای تو را به چشمها هدیه میداد و شعلهی تو را میان دلهای شعلهگرفته تقسیم میکرد تا هیچکس بی شعلهی تو سفر نرود و بیروشنی تو شام و کوفه را تجربه نکند.
غروب بود و زینب. تسلّای خاطر همهی دلشکستگان، مرهم زخم همهی جگرهایی که جرعهای حضور تو را لهله میزدند. زینب، تو بود و تو بود و خودش، تو بود و زهرا(س)، تو بود و علی(ع)، زینب همه بود.
همه چیز، همهی سرمایهی غریبیها، بیپناهیها، تنهاییها و شکستهدلیها.
زینب همه، تو بود. آیینهی تو، امتداد تو حتّی وقتی از کربلا میرفتی و نیمی بر خاک و نیمی بر نیزه به سفر تنور و خاکستر سر مینهادی.
تو وقتی خاکستر نشین شدی، زینب نیز خاکستر نشین شد. تو شب در تنور بر خاکستر جلوه میکردی و زینب بر خاکستر خیمههای نیمسوخته به نماز نشسته بود؛ دو خاکستر نشین؛ دو آیینه در کربلا و کوفه، نه... دو آیینه برای همیشه برای همه، برای هر کس که میخواست یک حقیقت را در دو جلوه ببیند.
غروب بود و تو نبودی که صحرا هلهلهخیز و جشن شرارت کامل شده بود. دخترک کوچک تو رقیه، میافتاد و برمیخاست؛ سوار و تازیانه در تعقیب دخترکی که دویدن نمیدانست، ایستادن نمیتوانست؛ و با هر ضربه، نام تو را گریان و اندوهناک و ترسان باز میگفت.
غروب بود و تو خورشید شده بودی؛ هیچ افقی بی تو نبود، هیچ سمتی بیروشنایی تو نمانده بود. تو در هزار جلوه بیرون آمده بودی تا هزار هزار هزار دیده به تماشای تو برخیزند. تو در طوفانزدگی زمین، کشتی شدی تا هر کس هراس موج در جان دارد در تو آویزد و رسم همسفری با تو بیاموزد. تو چراغ شدی تا شب نپاید و خونت هزار دریچه به روشنی بگشاید.
ای بیغروب، ای همیشه در طلوع؛ ای سردیناپذیر، ای گرماآفرین، ای شعلهور در همهی قلبهایی که عشق و ایمان میشناسند. اندکی از حریق قلبت در جانمان بریز و بارقهای از شعلهی عاشورایت به شبستان روحمان افکن، تا ما نیز روشنی و روشنگری بیاموزانیم.
ای روشنای دلهایی که اندیشهی عبور از غروب دارند ما را روشنایی بخش که در غروب عاشورا از گودال قتلگاه تو به آسمان قامت میکشید. ما را تشنهی خویش کن. تشنهی جرعهای از کربلایت.
بخشی از دستنوشتهی "سه شعله در صحرا" نوشتهی دکتر محمدرضا سنگری
شهادت بود و خون بود و شرف بود
چه گویم زان پرستوی مهاجر
که در جنگ و گریز از هر طرف بود
یتیمی دامنش آتش گرفته
هراسان در پی راه نجف بود
همان جایی که تیر شبپرستان
گلوی نازک گل را هدف بود
گلی گم کردهام میجویم او را
به هر گل میرسم میبویم او را
دل از بیگانگان پرداختم من
به یار آشنا دل باختم من
به شوق دیدن گم کردهی خویش
سمند آرزو را تاختم من
میان قتلگاه عشق و ایثار
گلم را دیدم و نشناختم من
از آن لحظه، از آن ساعت، از آن روز
که با این سوختنها ساختم من
گلی گم کردهام میجویم او را
به هر گل میرسم میبویم او را
دل من، ای صبوری را نشانه
بکش بار امانت را به شانه
خودم دیدم که از سرچشمهی چشم
به جای اشک خون میزد جوانه
...
...
خودم دیدم شقایقپوشها را
سرشک آشیان بر دوشها را
خودم از نالهی نیها شنیدم
نوای حسرت چاووشها را
خودم دیدم که دشمن کرده مجروح
برای گوشواره گوشها را
درین صحرا که تیغ و داس گلچین
بنفشهزار کرد آغوشها را
گلی گم کردهام میجویم او را
به هر گل میرسم میبویم او را
چنان صبری نشان دادند گلها
که دلها را تکان دادند گلها
وصیتنامهی خونین خود را
به دست باغبان دادند گلها
خودم دیدم در آن دشت بلاخیز
به زیر خار جان دادند گلها
درین گلشن که دیدم بوسه از شوق
به تیغ خونفشان دادند گلها
گلی گم کردهام میجویم او را
به هر گل میرسم میبویم او را
میان این همه گلگون کفنها
کنون من ماندهام تنهای تنها
خودم دیدم طناب ظلم بستند
به دست و بازوی آن شیر زنها
در این دشت و بیابان در شگفتم
چه میخواهد سُم اسب از بدنها
غروب است و دلم غمگین خدایا
میان این همه گل پیرهنها
گلی گم کردهام میجویم او را
به هر گل میرسم میبویم او را
شعر از : جواد غفورزاده
سوم محرم الحرام سال ۱۴۲۸
کربلا هم یادمان دیروز است و هم آرمان فردا. کربلا هم گذشتهی ما را در بر دارد و هم آیندهی ما را.
"فمعکم معکم، لا مع غیرکم، امنت بکم و تولّیت آخرکم بما تولیّت به اولکم و برئت الی الله عزوجلّ من اعدائکم و من الجبت و الطاغوت و الشیاطین و حزبهم الضالمین لکم...".
با شماییم با شما...
ما بازماندگان پیروزیم. ما میراثدار پیروزی توایم
با شمائیم و نه با غیر از شما
ولایت آخرینتان را همانطور پذیرا شدیم که ولایت علی را، ولایت تو را...
در این سپاهایم:
از فجر بعثت تا صبح غدیر تا ظهر عاشورا و تا عصر ظهور
ذوالجناحا! عصر ما چون عصر عاشورا مباد
دشت را چرخی بزن، بنگر سوار ما چه شد؟
اللهم اجعلنی عندک وجیهاً بالحسین علیهالسلام