اواسط سال ۸۰ بود که از طرف مجموعهای که در آن کار میکردم؛ مدیریت پروژه و کلیه امور مربوط به یک کتاب (پیشگامی ملی نانوتکنولوژی) از بخش ب کتاب تا آخر و حتی تا مرحلهی چاپ به من سپرده شد.
ادامه مطلب ...حالم بده. خیلی بد. اینقد که فکر میکنم، تو این دو روزه، سی چهل سال پیر شدم. توی این دو روز تمام سختیها و ناراحتیها و... زندگیم جلو چشمام اومد. حالم بده. بعضی وقتها نمیدونم آرزوی مرگ ناشکری یا شکر از خدا؟ خیلی بد کرد به من. خیلی. و البته گناهی هم نداشت. دارم میپکم. حال نوشتن چیزای خوب ندارم. خیالتون راحت، عاشق هم نشدم. دلم میخواست میتونستم برم یه جایی که هیچکی نبود. بعدش هم میگرفتم تخت میخوابیدم، تا کی را نمیدونم، شاید تا اون موقعی که دوباره یکی بزنه در کونم و دوباره وغم در بیاد. خستهام.
نمیدونم که از روی حماقته که فکر میکنم یه سری رفیق دارم؛
یا اینکه از سیاهی درونم؛
چقدر اسیر شدهام این روزها؛
به هر حال تصمیم گرفتهام که تمامی "رفقا"ی فعلیام (که تعدادشون هم زیاد نیست) برای همیشه به "دوست" تنزل درجه بدم.
دیگه هم رفیق نمیخوام.
چرا؟ چرا نداره دوست من!
پینوشت: میخوام که استاندارد رفیق برام از اونچه که الان هست، خیلی بالاتر باشه!
یه جمله: معمولاً مهمترین اتفاقها موقعی رخ میده که آدم اصلاً انتظارش رو نداره!
یه حرف: خدایا، یعنی به من که الان همش منتظر یه اتفاق خوبم؛ یه ... میدی؟