من فکر میکنم موقعیتهایی در زندگی پیش میآید که انسان باید سکان کشتی خود را به دست جریان سرنوشت بسپارد؛ درست مثل این که قدرت مقابله در برابر امواج آن را ندارد. در این صورت ممکن است خیلی زود متوجه شود که جریان آب رودخانه به نفع او بوده؛ و این موقعیت را تنها خود او درک میکند. ممکن است شخص دیگری صحنه را ببیند و فکر کند که کشتی در حال غرق شدن است. غافل از این که هرگز آن کشتی چنین ناخدای استوار و محکمی نداشته است.
برگرفته از رمان "دخمه" اثر "ژوزه ساراماگو
"به قول یک دوست؛ هیچوقت نگو وقت ندارم. تو دقیقاً همانقدر وقت داری که انسانهایی همچون "میکلآنژ"، "انیشتین"، "هومر"، "رادرفورد" و "دکتر حسابی" وقت داشتند.
همه مشکل دارن، فکر میکنی آدمهای بزرگ دنیا مشکل زن و بچه و زندگی و قبض آب و برق و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه را نداشتن؟!
فکر میکنی اونها روی تپهای از پول نشسته بودند و زندگی سر و سامان داشت و اونها فقط تحقیق و تعلم علم میکردند؟! نه بابا جون اونها هم بدبختی زیاد داشتن و بدون سعی به چیزی نرسیدن. ولی بعضی وقتا ما همین چیزای ساده و بدیهی را فراموش میکنیم!
به قول خدا: "لیس للانسان الی ما سعیٰ". منتها بعضی از این سعی لذت میبرند و بعضی زجر میکشند و این دیگه به ساختار فکری آدم ربط پیدا میکنه!
یه جا دیگه هم خداوند میفرماید: "لقد خلقنا الانسان فی کبد" (ما انسان را در سختیها آفریدیم). نظام زندگی تو این دنیا ظاهراً اینجویه و هیچ کارش هم نمیشه کرد. چوب این سختیها به تن من که خیلی خورده...
ولی نهایتاً در این دنیا: مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد.
یادمون نره که: "هل یستوی الذین یعلمون و الذین لا یعلمون"
خیلی وقته به این رسیدهام که:
اگه از یه پسر یه چیزی بپرسی که بلد نباشه؛
اگه بچه مثبت و درست حسابی باشه میگه بلد نیستم.
اگه بچه مثبت نباشه، از زیرش فرار میکنه و سعی میکنه چیزی نگه.
اگه بچه پررو باشه، فقط نگات میکنه.
اما
اگه از یه دختر یه چیزی بپرسی که بلد نباشه؛
اگه بلد نباشه در موردش یه ربع حرف میزنه.
اگه اصلاً بلد نباشه در موردش یه ربع حرف میزنه و توضیح میده.
و اما خدا نیاره اون روزی را که بلد باشه!!!
در ادامه (بیربط):
اگه ۴۸ ساعت نخوابیده باشی و مجبور بشی با ماشین بری بیرون و بیای، اونوقت موقع پارک ماشین اطرافیانت نباید بیشتر از این ازت توقع داشته باشن!
عکس از چکاوک که از تعجب و ترس داشت، سکته میکرد.
سالهاست توی یکسری از زنجیرهای علت و معلولی گیر اُفتادهام. هر حلقهی در هم تنیدهای، علت یا معلول دیگری است. اینطوریه که هیچکدامشان هرگز باز نشدند! یک سیکل بدون انحراف از میدان و حلنشدنی. چهکار باید کرد؟ خیلی از خودم این را پرسیدهام و هر دفعه با اینکه پذیرشش برایم سخت (چه بسا محال) بوده؛ به این رسیدم که باید قید یکسری از افکار و اعتقادات را چه درست و چه غلط بزنم و حتی هرگز به زخمها و جراحات جبرانناپذیری که بر من مانده است نگاه هم نکنم!
Output=Input×I
وقتی خروجی همیشه یه چیز بوده و در ضمن شرایط محیطی و جامعه فرق نمیکند (Input)، پس تنها راه برای تغییر خروجی، تغییر در من (I) است. یعنی فقط با تغییر من، نتیجه عوض میشه. و از آنجا که نمیخوام به تغییرات و ترتیبش فکر کنم (چون اونموقع دوباره مقاومت میکنم)، باید چشمام را ببندم و هر کاری که تا الان میکردم را دیگه نکنم؛ برادرم خیلی از رفتارهای من را خریت، حماقت و... تفسیر میکنه و من هم همین خروجی را گرفتهام! راست میگه ولی واقعا اون منش کاملاً انسانی، پاک و... است. آخه چرا؟
خدایا آخه من نمیخوام یهجور دیگه و یکی دیگه بشم. این چه بلائیه دیگه؟
ستارهها نهفتهاند در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست
هوای گریه با من
هوای گریه با من
نبستهام به کس دل
نبسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها، رها، رها من
نه چشم دل به سویی
نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی
به یاد آشنا من
خدایا:
از دنیایی که همه چیز، حتی انسانها هم توش تاریخ مصرف دارن، بدم مییاد.
از دنیایی که باید سعی کنی درش گواهینامههای مختلف برای مهم بودن و طولانی شدن یا تمدید تاریخ مصرفت، کسب کنی، بدم مییاد.
از دنیایی که بنا به موقعیتهای مختلف، شئون مختلفی داری، بدم مییاد.
از دنیایی که ابزار باشی برای دیگران، بدم مییاد.
از دنیایی که از قبل برنامهی هر کدوممون نوشته شده باشه، بدم مییاد.
از دنیایی که... بدم مییاد.
خدایا بخاطر همهی کفریاتی که گاهاً به زبان مییاد و اون قسمت عظیمی که از ترس بر زبان نمییاد، ببخشم ولی من که میگم برای زندگی تو این دنیا ساخته نشدهام. چرا بیخیال ما نمیشی؟
ای دنیای پیچیدهی کثیف. چقدر رفتارها اخیراً با من متفاوت شده! من که همون هادی ۱ سال پیش و ۲ سال پیش و ۸ سال پیش و... هستم! چه خبره؟
خدایا کاش میشد اونچه را که تا لحظهی مرگم قراره اتفاق بیفته، به یکباره بهم نشان میدادی.
واقعاً که چه چیزهایی این روزها میبینم!
پینوشت: اینقد هفتهی پیش سرم شلوغ بود که شبها فقط از فرط خستگی بیهوش میشدم. و این وسط هم یه دوستی به ما گیر داده بود که براش یه کامپیوتر اتمی جمع کنیم. که شکر خدا اینکار را هم اون وسطا انجام دادیم. خلاصه وقت UP کردن وبلاگ نداشتم و البته اینقدر روحم کثیف و صندوقچهی دلم خالی از نور بود که به خودم اجازه نوشتن حرفای شب جمعهای را هم ندادم.
خب اون چیزایی که حالت طبیعی و روتین داره را کسی پنهان نمیکنه و همه ازش خبر دارن! خیلیها معتقدن که قرار نیست آدم عریان صحبت کنه و رازهاش واسه بقیه عیان بشه؛ که البته این برای من خیلی اهمیت نداره. ولی یه چیز دیگه داریم به نام سر! اینا چیزائیه که هیچ جوره نه میشه بیانش کرد و نه اگه طرف بخواد میتونه بیان کنه! رازها هر چقدر دردناک برام مهم نبوده که فاش بشن (که البته زیاد هم نیستن)؛ ولی سرهام که خیلی زیادن را نزدیکانم هم نمیدونن و اساساً بیان ناشدنی هستند. اساساً چیزی که از زبان در بیاد دیگه سر نیست، رازه.
خب از اونجا که هم چشمه و هم هادی کیقبادی منو دعوت کردن به این بازی برای هر کدوم ۵ مورد مینویسم.
و اما من (چشمه؛ چون زودتر دعوت کرده):
۱. دوست دختر تا حالا نداشتهام ولی به اندازه موهای نداشته و داشتهام، شیطونی و مخزنی کردهام ! از نفس شیطونی خوشم مییاد و نه ادامه و... این نوع رفتار در همهی شئون زندگیم بسیار بارز بوده! فقط و فقط یکبار از یکی خوشم اومد و فقط همون یکبار عاشق شدم
(توی همون سنی که همهی پسرها عاشق میشن – ۲۴ سالگی – فیزیولوژی سن پسرا اینجوریه دیگه!). دختر لات مؤدبی
بود و البته خیلی خیلی خیلی... (برو تا بینهایت) برای من دوستداشتنی. تو دانشگاه چشمه باهاش آشنا شدم؛ از لحاظ روحی و روانی کاملاً شبیه هم بودیم! این را استادمون سر کلاس روانشناسی کشف کرد. کلاً پدر همهی استادا را در آورده بودیم
! اسمش شادی بود. خیلی دوسش داشتم. طوری که همه خانوادهام مختصاتش را کاملاً میدونستن. میتونستن شکلش را چشم بسته بکشن و خلقیاتش را ترسیم کنن. دائماً منو تشویق میکردن که برو جلو تا ببینیم که چی میشه. اما اینجا تنها جایی بود که هادی با همهی پر روییش که هر جایی خواسته هر حرفی را به هر کسی با هر جنسیتی زده؛ هرگز نتونست بره جلو و به طرف بگه دوستت دارم! ماجراهایی داشتیم؛ اون هم همچین هوای ما را داشت!
بعد چی شد؟ از هم جدا شدیم و من داغون شدم. اردیبهشت امسال یه روز تو خیابون دیدمش. کلی سلام و علیک و کلی تحویل گرفتن. من هم باهاش راهی شدم. شادی گفت من با یکی از دوستام اومدم و مسیرمون هم باهات یکیه، بیا تا یه جایی باهام. گفتم باشه و یهو دیدیم که بله منظورشون دوست پسرشون بوده! تریپ روشن فکری سوار شدم ولی داشتم منفجر میشدم
. دم پمپ بنزین خیابون پاکستان پسره رفت بنزین بزنه، شادی هم برگشت و توی چشمام زل زد و گفت: همین چند روز پیش بود که داشتم بهت فکر میکردم (چند لحظه سکوت محض. من هم لال شده بودم و البته چیزی هم نمیخواستم بگم). این بود که اون هم کم نیاورد و گفت: آخه فقط ما دوتا بودیم که سر کلاسها و توی بحثها استادا را لوله میکردیم. خلاصه پسره اومد و من هم که داشتم دق میکردم
۴ قدم جلوتر به یه بهونهای پیاده شدم. هم میخواستم بهخاطر خیانتی که داشت در حق دوست پسرش میکرد بهش فحش بدم و از اونطرف هم دلم نمییومد. آخه دوسش داشتم! تا ۳، ۴ روز بدترین روزها برام بود. همش فکر میکردم که بیعرضهترین مرد دنیام. چرا وقتی آدم یکی را اینقد دوست داره، حتی یکبار هم ابراز نکنه
؟! اون موقع دوست پسر و اینا خبری نبود. خاک تو سر بیعرضهات
!
۲. خب ما هم مثل بعضیها فیلمهای زیادی همچون original Sin، eyes-wide-shut، unfaithful، Tango in Paris، Losvegas و برو تا برسی به غریزهی اصلی و غریزهی نیمه اصلی و غیر اصلی و... را دیدهایم ! ولی خدائیش دیگه دیالوگاشو حفظ نیستیم! خدا ببخشاید این موجود پلید را...! (خواهرای محترمم چشماشون را ببندن و بیخیال شن). منتها عشقم فیلمهای معناگراست و نه...
۳. در پشت چهرهی مصمم، خشک و جدی و گاهاً خشانتبار که در محل کار نمود بیشتری داره، باطنی بسیار بسیار عاطفی و مهربان وجود داره
. کلاً هیچجوره بد کسی را نمیخوام و اینکه خیلی خوش قلبم را فقط خانوادهام که خیلی بهم نزدیکن میدونن و دوست دارم که در حق دوستام بامعرفت باشم و اونا هم همینطور (هر چند معرفت و در قابوسنامهی ۱۰۰ سال پیش جایگاه داره و من بسیار کم از دوستان چنین چیزی دیدهام). و کلاً از مردمداری خوشم مییاد.
۴. از ناخونک زدن به غذا و دستمالی اون خوشم مییاد و از کتک مامانم نمیترسم و از لیس زدن به بستنی کس دیگه، عبایی ندارم و همینطور خوردن غذای دهنی و استفاده از نی کس دیگه! و اعتراف میکنم که هر چند برای یه پسر ۲۷ ساله زشته؛ ولی سوت زدن بلد نیستم ، چه برسد که بخوام بلند سوت بزنم!
۵. و با جدیت عرض میکنم که هر چند عدهای ممکنه من را سوسول و... بدونن، ولی هیچ پسری را در اطراف خود نمیبینم که سختیهایی را که من کشیدم، کشیده باشد و توان قد علم کردن زیر بار این سختیها را داشته باشد! و کارهای زیادی به تنهایی انجام دادم که کمر مردان چهل یا پنجاه ساله زیر بارش خرد میشه!
و اما من (جوابی به دعوت دوستم هادی ک):
۱. آستانهی صبرم بسیار بالاست. اما اگر لازم شه یکی را چپ و راست کنم، چنان پدری ازش در مییارم که مرغای آسمان هفتم هم به حالش گریه کنن! کلاً همچین یه نموره روشنفکر دیکتاتورم. صلاح کسی در این نیست که باهام دربیفته. چون در اغلب مواقع (۹۹٪) از کنار قضیه رد میشم و میکشم کنار. ولی اگه تصمیمم خلاف بر این باشه، فاتحهی طرف خوندس!
۲. هیچوقت به کم راضی نبودم و از این بابت یه کم خودم را سرزنش میکنم. جاهطلبی تو خونمه.
کانالهای Fashion را Favorite کردهام و بعضی وقتا با مامان جان تماشا میکنیم و اطلاعات و توضیحات بسی غنی راجع به هنر دوزندگی دستگیرمان میشود !!!
۳. از هیچ نوع خوردنی بدم نمییاد، الی مشروبات الکلی که اطلاعاتم در موردش عامیانه و احمقانه نیست ولی کلاً خط قرمزه توی زندگیم . و خط قرمز توی زندگی مشترک آینده، برای همسرم (ایشالا). و برام مهمه که همسر آیندهام نماز بخونه و دوست دارم که اینطور باشه؛ ولی اگه تمام برآیندها مثبت بود ولی نماز نمیخوند برام مهم نیست، البته با یه شرط طولانی که اینجا نمیشه گفت (مربوط به تربیت فرزند). در واقع در این مورد طرز فکرم خیلی خاصه و داداشم هم اینو نمیفهمه. یه جور دیگه به این قضیه نگاه میکنم، یه کم شبیه چمران خدا بیامرز. افکار دیگری هم در موردVirgine بودن و اینا دارم که دیگه شرمندهام، اگه بگم دیگه کسی جواب سلامم را هم نمیده و خواهرام هم میزنن توی سرم! بذارین اینا با اینکه فقط رازند، و نه سر، برای خودم بمونه.
۴. بسیار بسیار بسیار خانواده دوست هستم و عاشق نهاد خانواده . شکست اعضای خانواده در امور زندگیشون، به منزلهی شکست سنگین منه. و پیشرفت و موفقیتشون موفقیت منه. هر کس به این خانواده اضافه بشه همین حکم را برام داره. ولی با احترام به بقیهی اعضای خانواده، بابام را بیشتر از همه، دوست دارم و همیشه...
۵. خیلی خیلی خیلی دوست دارم که زودی بمیرم. از این دنیا، مردمانش، رفتارهاشون، تاریکیش و... خوشم نمییاد. باور نمیکنین ولی انگار من واسهی این دنیا ساخته نشدم. یه چیزایی را دوست دارم که از هیچ جایی و از هیچ کسی دریافت نمیکنم. و چیزایی را به مردم میدم که یا شعورش را ندارن یا اگه دارن، ارزشش و قیمتش را نمیدونن. خلاصه، خیلی خستهام و دوست دارم که زودتر برم.
و در یک جملهی عامیانه با بقیه تفاوت اساسی دارم و اون اینکه: هم خدا و هم امامم حتی با همین وضع در به داغون، عاشقانه دوستم دارن.
و مهم و مهم و مهم اینه که: من میدونم و یقین دارم که اونا منو دوست دارن.
و در نهایت ما خرق عادت میکنیم و فقط از دو نفر که برام مهمه که بدونم چیزی دارن که من هم ندونم، به بازی دعوت میکنم: چکاوک و هدیه (که البته نمیخواد کسی از اینجا وبلاگش را بشناسه).
دیروز یکی از دوستان از قول شکسپیر یه جملهی جالب برام گفت.
میگفت که شکسپیر میگه:
"فراموش کن چیزی را که نمیتونی بدست بیاری و بدست بیاور چیزی را که نمیتونی فراموش کنی".
حالا مشکل من:
جناب شکسپیر آخه من "اونچه را که نمیتونم فراموش کنم؛ نمیتونم بدست بیارم ". حالا تکلیف این بیچاره چیه؟!