پرستوی مهاجر

 چهارم محرم الحرام سال ۱۴۲۸

 

 

در آن صحرای توفانی که طف بود

شهادت بود و خون بود و شرف بود

چه گویم زان پرستوی مهاجر

که در جنگ و گریز از هر طرف بود

یتیمی دامنش آتش گرفته

هراسان در پی راه نجف بود

همان جایی که تیر شب‌پرستان

گلوی نازک گل را هدف بود

                                                گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را

                                                به هر گل می‌رسم می‌بویم او را

دل از بیگانگان پرداختم من

به یار آشنا دل باختم من

به شوق دیدن گم کرده‌ی خویش

سمند آرزو را تاختم من

میان قتلگاه عشق و ایثار

گلم را دیدم و نشناختم من

از آن لحظه، از آن ساعت، از آن روز

که با این سوختن‌ها ساختم من

                                                گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را

                                                به هر گل می‌رسم می‌بویم او را

دل من، ای صبوری را نشانه

بکش بار امانت را به شانه

خودم دیدم که از سرچشمه‌ی چشم

به جای اشک خون می‌زد جوانه

...

 

...

خودم دیدم شقایق‌پوش‌ها را

سرشک آشیان بر دوش‌ها را

خودم از ناله‌ی نی‌ها شنیدم

نوای حسرت چاووش‌ها را

خودم دیدم که دشمن کرده مجروح

برای گوشواره گوش‌ها را

درین صحرا که تیغ و داس گلچین

بنفشه‌زار کرد آغوش‌ها را

                                                گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را

                                                به هر گل می‌رسم می‌بویم او را

چنان صبری نشان دادند گل‌ها

که دل‌ها را تکان دادند گل‌ها

وصیت‌نامه‌ی خونین خود را

به دست باغبان دادند گل‌ها

خودم دیدم در آن دشت بلاخیز

به زیر خار جان دادند گل‌ها

درین گلشن که دیدم بوسه از شوق

به تیغ خون‌فشان دادند گل‌ها

                                                گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را

                                                به هر گل می‌رسم می‌بویم او را

میان این همه گلگون کفن‌ها

کنون من مانده‌ام تنهای تنها

خودم دیدم طناب ظلم بستند

به دست و بازوی آن شیر زنها

در این دشت و بیابان در شگفتم

چه می‌خواهد سُم اسب از بدن‌ها

غروب است و دلم غمگین خدایا

میان این همه گل پیرهن‌ها

                                                گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را

                                                به هر گل می‌رسم می‌بویم او را

 

شعر از : جواد غفورزاده

با حسین تا مهدی (انشاءالله)

سوم محرم الحرام سال ۱۴۲۸

 

 

 

کربلا هم یادمان دیروز است و هم آرمان فردا. کربلا هم گذشته‌ی ما را در بر دارد و هم آینده‌ی ما را.

 

"فمعکم معکم، لا مع غیرکم، امنت بکم و تولّیت آخرکم بما تولیّت به اولکم و برئت الی الله عزوجلّ من اعدائکم و من الجبت و الطاغوت و الشیاطین و حزبهم الضالمین لکم...".

 

 با شماییم با شما...

ما بازماندگان پیروزیم. ما میراث‌دار پیروزی توایم

با شمائیم و نه با غیر از شما

ولایت آخرین‌تان را همان‌طور پذیرا شدیم که ولایت علی را، ولایت تو را...

 

در این سپاه‌ایم:

 

از فجر بعثت تا صبح غدیر تا ظهر عاشورا و تا عصر ظهور

 

ذوالجناحا! عصر ما چون عصر عاشورا مباد

دشت را چرخی بزن، بنگر سوار ما چه شد؟

 

اللهم اجعلنی عندک وجیهاً بالحسین علیه‌السلام

سه شعله در صحرا

اول محرم الحرام سال ۱۴۲۸

یا حسینغروب بود و تو بودی، سه شعله در صحرا، حریق خیمه‌ها، حریق جان‌ها و حریق آفتاب بر گستره‌ی صحرای شعله‌ور.

تو بودی و آب نبود؛ ایمان بود؛ آه بود؛ تنهایی و طنین صدایی تا ابدّیت؛ تا ژرفای همه‌ی جان‌هایی که کاروان کاروان از عدم به هستی سر هجرت و سفر داشتند.

تو بودی و غیرت و غریبی، تو و غبار و غارت و غروب و "تو" که هیچ‌کس مثل تو در غروب نشکفت، در غروب طلوع آغاز نکرد. از خاک هزار هزار خورشید نیفشاند و سیرت و سلوک سفر از خاک تا مطلق پاک را تفسیر نیاموخت.

تو بودی و غروب خدا در تو می‌بالید، خدا به تو می‌بالید و هر چه فرشته، شرمسار دیروز خویش، بی‌هیچ اعتراض در اعترافی همه در اشک و سکوت به پای تو افتاده بودند و تو به پای دوست که: "الهی رضاً بقضائک، تسلیماً لامرک، لامعبود سواک، یا غیاث المستغیثین".

تو بودی و هیچ‌کس نبود. یکی بود و هیچ‌کس نبود. تو "او" بودی و "او" تو بود و سماع همه‌ی عالم گرداگرد تو. گرداگرد گودالی که هستی، انگشتر کوچکی بود که در آن افتاده بود، بی آن‌که انگشت را تاب آورد که انگشت اشارت تو به "او" بود و همین بود که انگشتر از انگشت ربودند تا در هنگام اشارت، هیچ چیز حائل اشارت تو نباشد.

تو بودی و خون بود و فوّاره‌ی تشنگی؛ عطش بود و زمزمه‌ی فرات که گریان و پریشان می‌رفت و همه‌ی نسیم‌ها که گیسوپریشان و سوگوار سرگردان از حاشیه‌ی گودال تو به‌سمت فردا پیام می‌بردند. در غروب، رسالت نسیم دیگر شد؛ مثل خورشید که در آن غروب، رنگ و درنگی دیگر گرفت.

غروب بود و تو نبودی، در تاول ریز پای ظریف کودکان، در آتش‌خیزی خیمه، در گریز بی‌فرجام کودکان، در ریزش بی‌امان تازیانه، در هروله‌ی هفت‌گانه زینب میان خیمه و گودال؛ میان تو و تب‌دار گُرگرفته‌ی خیمه.

غروب بود و تو نبودی که اسب‌های سترون، سُم بر باغ هزار شکوفه می‌زدند. تو با هر سم‌کوب بیشتر پرپر می‌شدی و عطر منتشر تو با صدای روشن تو دشت را پُر می‌کرد؛ آسمان را نیز.

غروب بود و تو بودی، سه شعله در صحرا

                                                            حریق خیمه، دلت، آفتاب بر صحرا

 

قسمتی از دست‌نوشته‌ی‌ "سه شعله در صحرا"  نوشته‌ی دکتر محمدرضا سنگری