دندانهایت را به هم میفشاری و میگویی: "خدا دست و پایت را قطع کند و به آتش دنیایت پیش از آخرت بسوزاند".
و همو را در چند صباح دیگر میبینی که مختار دست و پایش را بریده و او را زنده به آتش میاندازد.
سکینه را که خود مجروح و غمدیده است به جمعآوری بچهها از بیابان میفرستی و خودت را عقابوار به بالین بیابانی سجاد میرسانی.
عدهای با شمشیر و خنجر و نیزه او را دوره کردهاند و شِمر که سر دستهی آنهاست به جد قصد کشتن او را دارد و استدلالش فرمان ابن زیاد است که: "هیچ مردی از لشگر حسین نباید زنده بماند".
تو میدانستی که حال سجاد در کربلا باید چنان بشود که دشمن امیدی به زنده ماندنش و رغبتی به کشتنش پیدا نکند، اما اکنون میبینی که کشتن او نیز به اندازهی وخامت حال او جدی است. پس میان شمشیر شِمر و بستر سجاد حائل میشوی، پشت به سجاد و رودروی شِمر میایستی، دو دستت را همچنان دو بال میگشایی و بر سر شِمر فریاد میزنی: "شرم نمیکنی از کشتن بیماری تا به این حد زار و نزار؟ والله مگر از جنازهی من بگذری تا به او دست پیدا کنی".
این کلام تو، نه رنگ تعارف دارد، نه جوهر تهدید. چه؛ میدانی که شِمر کسی نیست که از کشتن زنی حتی مثل تو پرهیز داشته باشد.
بر این باوری که یا تو را میکشد و نوبت به سجاد نمیرسد، که تو پیشمرگ امام زمانت شدهای. و چه فوزی برتر از این؟!
و یا تو و او هر دو را میکشد که این بسی بهتر است از زیستن در زمین بیامام زمان و خالی از حجت.
شِمر، شمشیر را به قصد کشتنت فراز میآرد و تو چشمانت را میبندی تا آرامش آغوش خدا را با همهی وجودت بچشی... اما... اما انگار هنوز هستند کسانی که واقعهای اینچنین را بر نمیتابند.
یک نفر که واقعهنگار جبههی دشمن است، پا پیش میگذارد و بر سر شِمر نهیب میزند که: "هر چه تا اینجا کردهاید، کافیست. این دیگر در قاموس هیچ بنی بشری نیست".
و دیگری، زنی است از قبیلهی بکربن وائل. با شمشیر افراشته پیش میآید، مقابل همسر و همدستانش در جبههی دشمن میایستد و فریاد میزند: "کشتن پسر پیامبر بس نبود که بر کشتن زنان حرم و غارت خیام او کمر بستهاید؟!".
همسرش او را به توصیهی دیگران مهار میکند و به درون خیمهاش میفرستد اما این بلوا و بحث و جدل، ابن سعد را به معرکه میکشاند. ابن سعد، سیّاستر از این است که جو عمومی را بر علیه خود برانگیزد و جبههی خود را به آشوب و بلوا بکشاند. از سویی میبیند که این حال و روز سجاد، حال و روز جنگیدن نیست و از سوی دیگر او را کاملاً در چنگ خود میبیند آنچنان که هر لحظه اراده کند، میتواند جانش را بستاند. پس چرا بذر تردید و تفرقه را در سپاه خود بپا سازد؛ فریاد میزند: "دست بردارید از این جوان مریض!".
تو رو به ابن سعد میکنی و میگویی: "شرم ندارید از غارت خیام آلالله؟".
ابن سعد با لحنی که به از سر وا کردن بیشتر میماند، تا دستور، به سپاه خود میگوید: "هر که هر چه غنیمت برداشته، بازگرداند".
دریغ از آنکه حتی تکه مقنعهای یا پاره مِعجری به صاحبش باز پس داده شود.
ابن سعد، افراد لشگرش را به کار جمعآوری جنازهها و کفن و دفنشان میگمارد و این فرصتی است برای تو که به سامان دادن جبههی خودت بپردازی.
اکنون که افراد لشگر دشمن، آرام آرام دور خیمهها را خلوت میکنند، تو بهتر میتوانی ببینی که بر سر سپاهت چه آمده است و هجوم و غارت و چپاول با اردوگاه تو چه کرده است.
نگاه خستهات را به روی دشت پهن میکنی.
چه سرخی غریبی دارد آفتاب! و چه شرم جانکاهی از آنچه در نگاهش اتفاق افتاده است. آنچنان که با این رنج و تعب، چهرهی خود را در پشت کوهسار جمع میکند.
او هم انگار این پیکرهای پاره پاره، این کبوتران پروبال سوخته و این آشیانههای آتش گرفته را نمیتواند ببیند.
پیش روی تو سجاد خفته است بر داغی بیابانی که تن تبدارش را میسوزاند؛ آنسوتر خیمههای نیمهسوخته است که در سرخی دشت، خود به لشگر از هم گسسته میماند و دورتر، بچههایی که جا به جا در پهنای بیابان، ایستادهاند، افتادهاند، نشستهاند، کز کردهاند و بعضیشان از شدت خستگی، صورت بر کف خاک به خواب رفتهاند.
آنچه نگرانکنندهتر است، دورترهاست. لکههایی در دل سرخی بیابان. خدا نکند اینها بچههایی باشند که سر به بیابان نهادهاند و از شدت وحشت، بینگاه به پشت سر گریختهاند.
در میان خیمهها، تک خیمهای که با بقیه فاصله داشته، از دستبرد شعلهها به دور مانده و پای آتش به درون آن باز نشده.
دستی به زیر سر و گردن و دستی به زیر دو پای سجاد میبری، از زمین بلندش میکنی و چون جان شیرین، در آغوشش میفشاری و با خودت فکر میکنی؛ هیچ بیماری تاکنون با هجوم و آتش و غارت، تیمار نشده است و سر بر بالین بیابان نگذاشته است.
وقتی پیشانیاش را میبوسی، لبهایت از داغی پیشانیاش، میسوزد. جزای بوسهات تبسم دردآلودی است که بر لبهای داغمه بستهاش مینشیند.
همچنان که او را در بغل داری و چشم از او بر نمیداری، به سمت تنها خیمهی سلامت مانده، حرکت میکنی.
یال خیمه را به زحمت کنار میزنی و او را در کنار خیمهی بیاثاث میخوابانی.
اکنون نوبت زنها و بچههاست. باید پیش از تاریکی کامل هوا، این تسبیح عزیز از هم گسستهات را دانه دانه از پهنه بیابان برچینی.
عطش، حتی حدقهی چشمهایت را به خشکی کشانده. نه تابی در تن مانده و نه آبی در بدن. اما همچنان باید بدوی. باید تا یافتن تمامی بچهها، راه بروی و تا رسیدگی به تکتکشان ایستاده بمانی.
تو اگر بیفتی پرچم کربلا فرو میافتد و تو اگر بشکنی، پیام عاشورا میشکند.
پس ایستاده بمان و کار را به انجام برسان که کربلا را استقامت تو معنا میکند و استواری توست که به عاشورا رنگ جاودانگی میزند.
راه رفتن با روح، ایستادن بیجسم، دویدن با روان، استقامت با جان و ادامهی حیات با ایمان کاری است که تنها از تو بر میآید.
پس ایستاده بمان و سپاهت را به سامان برسان و زمین و آسمان را از این بیسروسامانی برهان.
پیش از هر کار باید سکینه را پیدا کنی. سکینه اگر باشد، هم آرامش دل است و هم یاور حل مشکل.
شاید آن کسی که زانو بر زمین زده و دو کودک را با دو بال در آغوش گرفته و سرهایشان را به سینه چسبانده، سکینه باشد.
آری سکینه است. این مهربانی منتشر، این داغدار تسلیبخش، این یتیم نوازشگر، هیچکس جز سکینه نمیتواند باشد.
درحالیکه چشمهایش از گریه به سرخی نشسته و اشک بر روی گونههایش رسوب کرده، به روی تو لبخند میزند و تلاش میکند که داغ و درد و خستگیاش را با این لبخند، از تو بپوشاند. چه تلاش خالصانه اما بیثمری! تو بهتر از هر کس میدانی که داغ پدری چون حسین و عمویی چون عباس و برادری چون علیاکبر و بر روی اینهمه چندین داغ دیگر، پنهان کردنی نیست. اما این تلاش شیرینش را پاس میداری و با نگاهت سپاس میگزاری.
اگر بار این مسؤولیت سنگین نبود، تو و سکینه سر بر شانهی هم میگذاشتید و تا قیام قیامت گریه میکردید.
اما اکنون ناگزیری که مهربان اما محکم به او بگویی: "سکینه جان! این دو کودک را در آن خیمهی نسوخته سامان بده و در پی من بیا تا باقی کودکان و زنان را از پهنهی بیابان جمع کنیم".
سکینه، نه فقط با زبانش که با نگاهش و همهی دلش میگوید: "چشم! عمهجان!" و دو کودک را با مهر به بغل میزند و با لطف در خیمه مینشاند و به دنبال تو روانه میشود. باید رباب باشد آن زنی که رو به قتلگاه نشسته است، با خود زبان گرفته است، شانههایش را به دو سو تکان میدهد، چنگ بر خاک میزند، خاک بر سر میپاشد، گونههایش را میخراشد و بیوقفه اشک میریزد.
خودت باید پا پیش بگذاری.
کار سکینه نیست. که دیدن دختر، داغ رفتن پدر را افزونتر میکند.
خودت پیش میروی، در کنار رباب زانو میزنی. دست ولایت بر سینهاش میگذاری و از اقیانوس صبر زینبیات، جرعهای در جانش میریزی.
آبی بر آتش!
آرام و مهربان از جا بلندش میکنی، به سوی خیمهاش میکشانی و در کنار عزیزان دیگرت مینشانی.
از خیمه بیرون میزنی.
به افق نگاه میکنی. سرخی خورشید هر لحظه پر رنگتر میشود.
تو هم مگر پر و بال در خون حسین شستهای خورشید! که اینگونه به سرخی نشستهای؟!
زنان و کودکان که خود، خلوت شدن اطراف خیام را از دور و نزدیک دیدهاند و این آرامش نسبی را دریافتهاند، آهسته آهسته از گوشه و کنار بیابان، خود را به سمت خیمهها میکشانند.
همه را یک به یک با اشارهای، نگاهی، کلامی، لبخندی و دست نوازشی، تسلی میبخشی و به سوی خیمه هدایت میکنی.
اما هنوز نقطههای ثابت بیابان کم نیستند. ماندهاند کسانی که زمینگیر شدهاند، پشت به خیمه دارند یا دل بازگشتن ندارند.
شتاب کن زینب جان! هم الان هوا تاریک میشود و پیدا کردن بچهها در این بیابان، ناممکن.
مقصد را آن دورترین سیاهی بیابان قرار بده و جا به جا در مسیر، از افتادگان و درماندگان و زمینگیران بخواه که خود را به خیمه برسانند تا از شب و ظلمت و بیابان و دشمن در امان بمانند.
· بلند شو عزیزکم! هوا دارد تاریک میشود.
· خانمم شما چرا اینجا نشستهاید؟ دست بچهها را بگیرید و به خیمه ببرید.
· گریه نکن دخترکم! دشمنان شاد میشوند. صبور باش! سفارش پدرت را از یاد مبر!
· سکینه جان! زیر بال این دو کودک را بگیر و تا خیمه یاریشان کن.
· مرد که گریه نمیکند، جگر گوشهام! بلند شو و این دختر بچهها را سرپرستی کن. مبادا دشمن اشک تو را ببیند.
· عمه جان! این چه جای خوابیدن است؟ چشمهایت را باز کن! بلند شو عزیز دلم!
آرام آرام دانهها برچیده میشوند و به یاری سکینه در خیمهی کوچک بازمانده، کنار هم چیده میشوند.
تا سکینه همین اطراف را وارسی کند، تو میتوانی سری به اعماق بیابان بزنی و از آن شبح نگرانکننده خبر بگیری.
هر چه نزدیکتر میشوی، پاهایت سستتر میشود و خستگیات افزونتر.
دختری است انگار که چنگ بر زمین زده و در خود مچاله شده است. به لاکپشتی میماند که سر و پا و دستش را در خود جمع کرده باشد. آنچنان در خود پیچیده است که سر و پایش را نمیتوانی از هم بشناسی.
بازش میگردانی و ناگهان چهرهات و قلبت در هم فشرده میشود.
صورت، تماماً به کبودی نشسته و لبها درست مثل بیابان عطشزده، چاک خورده.
نیازی نیست که سرت را بر روی سینهاش بگذاری تا سکون قلبش را دریابی. سکون چهرهاش نشان میدهد که فرسنگها از این جهان آشفته، فاصله گرفته است.
میفهمی که وحشت و تشنگی دست به دست هم دادهاند و این نهال نازک نو رسته را سوزاندهاند.
میخواهی گریه نکنی، باید گریه نکنی. اما این بغضی که راه نفس را بسته است، اگر رها نشود، رهایت نمیکند.
در این اطراف، نه از سپاه تو کسی هست و نه از لشگر دشمن. فقط خدا هست. خدایی که آغوش به رویت گشوده است و سینهی خود را بستر ابتلای تو کرده است.
پس گریه کن! ضجه بزن و از خدای اشکهایت برای ادامهی راه مدد بگیر. بگذار فرشتگان طوافگرت نیز از اشکهایت برای ادامهی حیات، مدد بگیرند.
گریه کن! چشم به تتمهی خورشید بدوز و همچنان گریه کن.
چه غروب دلگیری!
دلگیر باد از این پس تمام غروبهای عالم!
تو هم چشمهایت را ببند خورشید! که پس از حسین، در دنیا چیزی برای دیدن وجود ندارد. دنیایی که حضور حسین را در خود بر نمیتابد، دیدنی نیست.
این صدای گریه از کجاست که با ضجههای تو درآمیخته است؟ مگر نه فرشتگان بیصدا گریه میکنند؟!
سر بر میگردانی و سکینه را میبینی که در چند قدمی ایستاده است و غبار بیابان، با اشک چشمهایش درآمیخته است و گونههایش را به گل نشانده است.
وقتی او خود ضجههای تو را شنیده است و تو را در حال شیون و گریه دیده است، چگونه میتوانی از او بخواهی که گریهاش را فرو بخورد و اشکهایش را پنهان کند؟
از جا بر میخیزی، آغوش به روی سکینه میگشایی، او را سخت در بغل میفشری و مجال میدهی تا او سینهی تو را مأمن گریههایش کند و بار طاقتفرسای اندوهش را بر سینهی تو بگذارد.
معطل چه هستی خورشید؟ این منظرهی جانسوز چه دیدن دارد که تو از پشتبام افق، با سماجت سرک کشیدهای و این دلهای سوخته را به تماشا ایستادهای؟!
غروب کن خورشید! بگذار شب، آفتابی شود و بر روی غمها و اشکها و خستگیها سایه بیندازد!
زمین، دم کرده است. بگذار وقت نماز فرا رسد و درهای آسمان گشوده شود.
خورشید، شرمزده خود را فرو میکشد و تو شتابناک، کودک جانباخته را بغل میزنی، به سکینه نگاه میکنی و به سمت خیمه راه میافتی.
بیاشارت این نگاه هم سکینه خوب میفهمد که خبر مرگ این کودک باید از زنان و کودکان دیگر پنهان بماند و جگرهای زخمخورده را به این نمک نیازارد.
وقتی به خیمه میرسی، میبینی که دشمن، آب را آزاد کرده است. یعنی به فرزندان زهرا هم اجازه داده است که از مهریهی مادرشان، سهمی داشته باشند.
بچهها را میبینی که با رنگ و روی زرد، با لبهای چاکچاک و گلوهای عطشناک، مقابل ظرفهای آب نشستهاند اما هیچکدام لب به آب نمیزنند. فقط گریه میکنند.
به آب نگاه میکنند و گریه میکنند.
یکی عطش عباس را به یاد میآورد، یکی تشنگی علیاکبر را تداعی میکند، یکی به یاد قاسم میافتد، یکی از بیتابی علیاصغر میگوید و...
در این میانه، لحن سکینه از همه جانسوزتر است که با خود مویه میکند:
· "هل سقی ابی ام قُتل عطشانا؟" (پدرم را آب دادند یا تشنه شهیدش کردند؟)
تاب دیدن این منظرهی طاقتسوز، بیمدد از غیب، ممکن نیست.
پرده را کنار میزنی و چشم به دور دستها میدوزی؛ به ازل، به پیش از خلقت، به لوح، به قلم، به نقشآفرینی خامهی تکوین، به معماری آفرینش و... میبینی که آب به اشارت زهراست که راه به جهان پیدا میکند و در رگهای خلقت جاری میشود.
همان آبی که دشمن تا دمی پیش به روی فرزندان زهرا بسته بود و هماکنون با منّت به رویشان گشوده است.
باز میگردی.
داستان این رازهای سر به مُهر خلقت و مرورشان بار مصیبت را سنگینتر میکند.
باید به هر زبان که هست آب را به بچهها بنوشانی تا حسرت و عطش، از سپاه تو قربانی دیگر نگیرد.
چه شبی است امشب زینب!
عرش تا بدین پایه فرود آمده است؟ یا زمین زیر پای تو تا جایگاه خدا اوج گرفته است؟
حسین، این خطه را با خود تا عرش بالا برده است؟ یا عرش به زیر پیکر حسین بال گسترده است؟
الرحمن علی العرش الستوی.
اینجا کربلاست یا عرش خداست؟!
اگرچه خسته و شکستهای زینب! اما نمازت را ایستاده بخوان! پیش روی خدا منشین!
بخش پایانی (ادامهی پُست قبل) از فصل دوازدهم کتاب "آفتاب در حجاب" نوشته "سید مهدی شجاعی".
سلام. به خاطر امتحانا و کارا نتونستم نظر بدم البته چند بار بعد از امتحانام از سایت سر زدم ولی وقت نکردم نظر بدم که ببخشیددددد.
وااای که این متن دیوانه کننده است که البته اگر واقعه کربلا با این عظمت نبود چنین زیبایی در این متن جاری نمی شد.
در مورد امام حسین صحبت کردن سخت است و به نظر من حتی به کار بردن نام شان هم مسئولیت دارد خدا رو شکر که این آقای شجاعی حرفای دلمان را با زیبایی بیان می کند.
به خاطر انتخاب متنت تبریک می گم. خیلی زیبا بود.
سلام
آقای هادی ب لینک ؛شقایق سوپر مدل ایرانی" در لینک های روزانه ی وبلاگ با محتوای وبلاگ شما هم خوانی ندارد.
یا علی مدد است