شهادت بود و خون بود و شرف بود
چه گویم زان پرستوی مهاجر
که در جنگ و گریز از هر طرف بود
یتیمی دامنش آتش گرفته
هراسان در پی راه نجف بود
همان جایی که تیر شبپرستان
گلوی نازک گل را هدف بود
گلی گم کردهام میجویم او را
به هر گل میرسم میبویم او را
دل از بیگانگان پرداختم من
به یار آشنا دل باختم من
به شوق دیدن گم کردهی خویش
سمند آرزو را تاختم من
میان قتلگاه عشق و ایثار
گلم را دیدم و نشناختم من
از آن لحظه، از آن ساعت، از آن روز
که با این سوختنها ساختم من
گلی گم کردهام میجویم او را
به هر گل میرسم میبویم او را
دل من، ای صبوری را نشانه
بکش بار امانت را به شانه
خودم دیدم که از سرچشمهی چشم
به جای اشک خون میزد جوانه
...
...
خودم دیدم شقایقپوشها را
سرشک آشیان بر دوشها را
خودم از نالهی نیها شنیدم
نوای حسرت چاووشها را
خودم دیدم که دشمن کرده مجروح
برای گوشواره گوشها را
درین صحرا که تیغ و داس گلچین
بنفشهزار کرد آغوشها را
گلی گم کردهام میجویم او را
به هر گل میرسم میبویم او را
چنان صبری نشان دادند گلها
که دلها را تکان دادند گلها
وصیتنامهی خونین خود را
به دست باغبان دادند گلها
خودم دیدم در آن دشت بلاخیز
به زیر خار جان دادند گلها
درین گلشن که دیدم بوسه از شوق
به تیغ خونفشان دادند گلها
گلی گم کردهام میجویم او را
به هر گل میرسم میبویم او را
میان این همه گلگون کفنها
کنون من ماندهام تنهای تنها
خودم دیدم طناب ظلم بستند
به دست و بازوی آن شیر زنها
در این دشت و بیابان در شگفتم
چه میخواهد سُم اسب از بدنها
غروب است و دلم غمگین خدایا
میان این همه گل پیرهنها
گلی گم کردهام میجویم او را
به هر گل میرسم میبویم او را
شعر از : جواد غفورزاده