سه شعله در صحرا

اول محرم الحرام سال ۱۴۲۸

یا حسینغروب بود و تو بودی، سه شعله در صحرا، حریق خیمه‌ها، حریق جان‌ها و حریق آفتاب بر گستره‌ی صحرای شعله‌ور.

تو بودی و آب نبود؛ ایمان بود؛ آه بود؛ تنهایی و طنین صدایی تا ابدّیت؛ تا ژرفای همه‌ی جان‌هایی که کاروان کاروان از عدم به هستی سر هجرت و سفر داشتند.

تو بودی و غیرت و غریبی، تو و غبار و غارت و غروب و "تو" که هیچ‌کس مثل تو در غروب نشکفت، در غروب طلوع آغاز نکرد. از خاک هزار هزار خورشید نیفشاند و سیرت و سلوک سفر از خاک تا مطلق پاک را تفسیر نیاموخت.

تو بودی و غروب خدا در تو می‌بالید، خدا به تو می‌بالید و هر چه فرشته، شرمسار دیروز خویش، بی‌هیچ اعتراض در اعترافی همه در اشک و سکوت به پای تو افتاده بودند و تو به پای دوست که: "الهی رضاً بقضائک، تسلیماً لامرک، لامعبود سواک، یا غیاث المستغیثین".

تو بودی و هیچ‌کس نبود. یکی بود و هیچ‌کس نبود. تو "او" بودی و "او" تو بود و سماع همه‌ی عالم گرداگرد تو. گرداگرد گودالی که هستی، انگشتر کوچکی بود که در آن افتاده بود، بی آن‌که انگشت را تاب آورد که انگشت اشارت تو به "او" بود و همین بود که انگشتر از انگشت ربودند تا در هنگام اشارت، هیچ چیز حائل اشارت تو نباشد.

تو بودی و خون بود و فوّاره‌ی تشنگی؛ عطش بود و زمزمه‌ی فرات که گریان و پریشان می‌رفت و همه‌ی نسیم‌ها که گیسوپریشان و سوگوار سرگردان از حاشیه‌ی گودال تو به‌سمت فردا پیام می‌بردند. در غروب، رسالت نسیم دیگر شد؛ مثل خورشید که در آن غروب، رنگ و درنگی دیگر گرفت.

غروب بود و تو نبودی، در تاول ریز پای ظریف کودکان، در آتش‌خیزی خیمه، در گریز بی‌فرجام کودکان، در ریزش بی‌امان تازیانه، در هروله‌ی هفت‌گانه زینب میان خیمه و گودال؛ میان تو و تب‌دار گُرگرفته‌ی خیمه.

غروب بود و تو نبودی که اسب‌های سترون، سُم بر باغ هزار شکوفه می‌زدند. تو با هر سم‌کوب بیشتر پرپر می‌شدی و عطر منتشر تو با صدای روشن تو دشت را پُر می‌کرد؛ آسمان را نیز.

غروب بود و تو بودی، سه شعله در صحرا

                                                            حریق خیمه، دلت، آفتاب بر صحرا

 

قسمتی از دست‌نوشته‌ی‌ "سه شعله در صحرا"  نوشته‌ی دکتر محمدرضا سنگری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد