ایامی بدون نور!

حرفای شب جمعه‌ای

 

اولاً:

 

بر آستان میکده، خون می‌خورم مدام                روزیّ ما ز خوان قدر این نواله بود

هر کو نکاشت مهر و زخوبی گلی نچید             در رهگذر باد، نگهبان لاله بود

بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح                 آندم که کار مرغ سحر آه و ناله بود

دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه               یک بیت از این قصیده به از صد رساله بود

 

صندوقچه‌ی دلم کماکان همانند هفته‌ی پیش خالی از نوره. و مملو از تاریکی و شرک و کفر و...

اوضاع اینقد خرابه که فقط ازت می‌خوام که امروز غروب،  پرونده‌ام را نبینی و حتی در دست نگیری. سعی می‌کنم خودم را از این‌که همه چیز را دیدی، غافل کنم.

 

پریروز خواب دیدم، شیطون را خواب دیدم. دیدمش. تمام تاریکیش را درک کردم. فکر می‌کردم، طرف من نمی‌یاد ولی اومد. به سمتم هجوم آورد. خیلی ذکرها به ذهنم می‌یومد که برای خلاص شدن به زبون بیارم؛ ولی موقع وارد شدنش در بدنم، تنها ذکری را با فریاد گفتم که به هیچ عنوان در اون شرایط به ذهنم نمی‌یومد. با فریاد گفتم "لااله‌الا‌الله" و از خواب پریدم، مادرم و اینا اومده بودن بالا سرم. یعنی خدای من داشته کس دیگه‌ای می‌شده؟

امروز وقتی رسیدم خونه داشت آخرهای فیلم یه تکه نان را نشون می‌داد. وقتی پسره توی راه، با سر خورد زمین؛ سسنسورهاش اینقد قوی بود که فهمید با این‌که اون راهی که داره می‌ره مستقیم به‌نظر می‌یاد، اما را شیطانه. برگشت و راه دیگه را رفت. بعد ما اینقد خریم که هزار بار هزار تا نشونه برام می‌ذارن و نمی‌فهمیم؛ بعد بهمون نشونش می‌دن، بلکه بفهمیم! ولی افسوس...

از این‌که نیستی، دارم دق می‌کنم. اگه در عالم صغیر ظهوری نداری، دیگر چرا در عالم کبیرم، غروب کردی ای مهربون؟

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس                           گویی ولی‌شناسان، رفتند از این ولایت

در این شب سیاهم، گم گشت را مقصود                      از گوشه‌ای برون آی، ای کوکب هدایت

از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود                         زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت

 

ثانیاً:

 

ثانیاً نداره، بی‌خیال.

نظرات 1 + ارسال نظر
چکاوک جمعه 22 دی‌ماه سال 1385 ساعت 08:18 ب.ظ

واااای خوش به حالت. می دونی اینقدر حداقل ایمانت قوی هست تمام تلاشت رو درعالم خواب کردی که شیطان به تو نزدیک نشود و مهم تر از همه بهترین و مناسب ترین ذکر ناخودآگاه در عالم خواب به زبانت آمده، خب همه اینا نشونه است اینکه خدا دوستت داره و اینکه هنوز تو رو به خودت رها نکرده.
منم خیلی دوست داشتم این فیلم رو ببینم ولی امتحان داشتم:(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد