خب اون چیزایی که حالت طبیعی و روتین داره را کسی پنهان نمیکنه و همه ازش خبر دارن! خیلیها معتقدن که قرار نیست آدم عریان صحبت کنه و رازهاش واسه بقیه عیان بشه؛ که البته این برای من خیلی اهمیت نداره. ولی یه چیز دیگه داریم به نام سر! اینا چیزائیه که هیچ جوره نه میشه بیانش کرد و نه اگه طرف بخواد میتونه بیان کنه! رازها هر چقدر دردناک برام مهم نبوده که فاش بشن (که البته زیاد هم نیستن)؛ ولی سرهام که خیلی زیادن را نزدیکانم هم نمیدونن و اساساً بیان ناشدنی هستند. اساساً چیزی که از زبان در بیاد دیگه سر نیست، رازه.
خب از اونجا که هم چشمه و هم هادی کیقبادی منو دعوت کردن به این بازی برای هر کدوم ۵ مورد مینویسم.
و اما من (چشمه؛ چون زودتر دعوت کرده):
۱. دوست دختر تا حالا نداشتهام ولی به اندازه موهای نداشته و داشتهام، شیطونی و مخزنی کردهام ! از نفس شیطونی خوشم مییاد و نه ادامه و... این نوع رفتار در همهی شئون زندگیم بسیار بارز بوده! فقط و فقط یکبار از یکی خوشم اومد و فقط همون یکبار عاشق شدم
(توی همون سنی که همهی پسرها عاشق میشن – ۲۴ سالگی – فیزیولوژی سن پسرا اینجوریه دیگه!). دختر لات مؤدبی
بود و البته خیلی خیلی خیلی... (برو تا بینهایت) برای من دوستداشتنی. تو دانشگاه چشمه باهاش آشنا شدم؛ از لحاظ روحی و روانی کاملاً شبیه هم بودیم! این را استادمون سر کلاس روانشناسی کشف کرد. کلاً پدر همهی استادا را در آورده بودیم
! اسمش شادی بود. خیلی دوسش داشتم. طوری که همه خانوادهام مختصاتش را کاملاً میدونستن. میتونستن شکلش را چشم بسته بکشن و خلقیاتش را ترسیم کنن. دائماً منو تشویق میکردن که برو جلو تا ببینیم که چی میشه. اما اینجا تنها جایی بود که هادی با همهی پر روییش که هر جایی خواسته هر حرفی را به هر کسی با هر جنسیتی زده؛ هرگز نتونست بره جلو و به طرف بگه دوستت دارم! ماجراهایی داشتیم؛ اون هم همچین هوای ما را داشت!
بعد چی شد؟ از هم جدا شدیم و من داغون شدم. اردیبهشت امسال یه روز تو خیابون دیدمش. کلی سلام و علیک و کلی تحویل گرفتن. من هم باهاش راهی شدم. شادی گفت من با یکی از دوستام اومدم و مسیرمون هم باهات یکیه، بیا تا یه جایی باهام. گفتم باشه و یهو دیدیم که بله منظورشون دوست پسرشون بوده! تریپ روشن فکری سوار شدم ولی داشتم منفجر میشدم
. دم پمپ بنزین خیابون پاکستان پسره رفت بنزین بزنه، شادی هم برگشت و توی چشمام زل زد و گفت: همین چند روز پیش بود که داشتم بهت فکر میکردم (چند لحظه سکوت محض. من هم لال شده بودم و البته چیزی هم نمیخواستم بگم). این بود که اون هم کم نیاورد و گفت: آخه فقط ما دوتا بودیم که سر کلاسها و توی بحثها استادا را لوله میکردیم. خلاصه پسره اومد و من هم که داشتم دق میکردم
۴ قدم جلوتر به یه بهونهای پیاده شدم. هم میخواستم بهخاطر خیانتی که داشت در حق دوست پسرش میکرد بهش فحش بدم و از اونطرف هم دلم نمییومد. آخه دوسش داشتم! تا ۳، ۴ روز بدترین روزها برام بود. همش فکر میکردم که بیعرضهترین مرد دنیام. چرا وقتی آدم یکی را اینقد دوست داره، حتی یکبار هم ابراز نکنه
؟! اون موقع دوست پسر و اینا خبری نبود. خاک تو سر بیعرضهات
!
۲. خب ما هم مثل بعضیها فیلمهای زیادی همچون original Sin، eyes-wide-shut، unfaithful، Tango in Paris، Losvegas و برو تا برسی به غریزهی اصلی و غریزهی نیمه اصلی و غیر اصلی و... را دیدهایم ! ولی خدائیش دیگه دیالوگاشو حفظ نیستیم! خدا ببخشاید این موجود پلید را...! (خواهرای محترمم چشماشون را ببندن و بیخیال شن). منتها عشقم فیلمهای معناگراست و نه...
۳. در پشت چهرهی مصمم، خشک و جدی و گاهاً خشانتبار که در محل کار نمود بیشتری داره، باطنی بسیار بسیار عاطفی و مهربان وجود داره
. کلاً هیچجوره بد کسی را نمیخوام و اینکه خیلی خوش قلبم را فقط خانوادهام که خیلی بهم نزدیکن میدونن و دوست دارم که در حق دوستام بامعرفت باشم و اونا هم همینطور (هر چند معرفت و در قابوسنامهی ۱۰۰ سال پیش جایگاه داره و من بسیار کم از دوستان چنین چیزی دیدهام). و کلاً از مردمداری خوشم مییاد.
۴. از ناخونک زدن به غذا و دستمالی اون خوشم مییاد و از کتک مامانم نمیترسم و از لیس زدن به بستنی کس دیگه، عبایی ندارم و همینطور خوردن غذای دهنی و استفاده از نی کس دیگه! و اعتراف میکنم که هر چند برای یه پسر ۲۷ ساله زشته؛ ولی سوت زدن بلد نیستم ، چه برسد که بخوام بلند سوت بزنم!
۵. و با جدیت عرض میکنم که هر چند عدهای ممکنه من را سوسول و... بدونن، ولی هیچ پسری را در اطراف خود نمیبینم که سختیهایی را که من کشیدم، کشیده باشد و توان قد علم کردن زیر بار این سختیها را داشته باشد! و کارهای زیادی به تنهایی انجام دادم که کمر مردان چهل یا پنجاه ساله زیر بارش خرد میشه!
و اما من (جوابی به دعوت دوستم هادی ک):
۱. آستانهی صبرم بسیار بالاست. اما اگر لازم شه یکی را چپ و راست کنم، چنان پدری ازش در مییارم که مرغای آسمان هفتم هم به حالش گریه کنن! کلاً همچین یه نموره روشنفکر دیکتاتورم. صلاح کسی در این نیست که باهام دربیفته. چون در اغلب مواقع (۹۹٪) از کنار قضیه رد میشم و میکشم کنار. ولی اگه تصمیمم خلاف بر این باشه، فاتحهی طرف خوندس!
۲. هیچوقت به کم راضی نبودم و از این بابت یه کم خودم را سرزنش میکنم. جاهطلبی تو خونمه.
کانالهای Fashion را Favorite کردهام و بعضی وقتا با مامان جان تماشا میکنیم و اطلاعات و توضیحات بسی غنی راجع به هنر دوزندگی دستگیرمان میشود !!!
۳. از هیچ نوع خوردنی بدم نمییاد، الی مشروبات الکلی که اطلاعاتم در موردش عامیانه و احمقانه نیست ولی کلاً خط قرمزه توی زندگیم . و خط قرمز توی زندگی مشترک آینده، برای همسرم (ایشالا). و برام مهمه که همسر آیندهام نماز بخونه و دوست دارم که اینطور باشه؛ ولی اگه تمام برآیندها مثبت بود ولی نماز نمیخوند برام مهم نیست، البته با یه شرط طولانی که اینجا نمیشه گفت (مربوط به تربیت فرزند). در واقع در این مورد طرز فکرم خیلی خاصه و داداشم هم اینو نمیفهمه. یه جور دیگه به این قضیه نگاه میکنم، یه کم شبیه چمران خدا بیامرز. افکار دیگری هم در موردVirgine بودن و اینا دارم که دیگه شرمندهام، اگه بگم دیگه کسی جواب سلامم را هم نمیده و خواهرام هم میزنن توی سرم! بذارین اینا با اینکه فقط رازند، و نه سر، برای خودم بمونه.
۴. بسیار بسیار بسیار خانواده دوست هستم و عاشق نهاد خانواده . شکست اعضای خانواده در امور زندگیشون، به منزلهی شکست سنگین منه. و پیشرفت و موفقیتشون موفقیت منه. هر کس به این خانواده اضافه بشه همین حکم را برام داره. ولی با احترام به بقیهی اعضای خانواده، بابام را بیشتر از همه، دوست دارم و همیشه...
۵. خیلی خیلی خیلی دوست دارم که زودی بمیرم. از این دنیا، مردمانش، رفتارهاشون، تاریکیش و... خوشم نمییاد. باور نمیکنین ولی انگار من واسهی این دنیا ساخته نشدم. یه چیزایی را دوست دارم که از هیچ جایی و از هیچ کسی دریافت نمیکنم. و چیزایی را به مردم میدم که یا شعورش را ندارن یا اگه دارن، ارزشش و قیمتش را نمیدونن. خلاصه، خیلی خستهام و دوست دارم که زودتر برم.
و در یک جملهی عامیانه با بقیه تفاوت اساسی دارم و اون اینکه: هم خدا و هم امامم حتی با همین وضع در به داغون، عاشقانه دوستم دارن.
و مهم و مهم و مهم اینه که: من میدونم و یقین دارم که اونا منو دوست دارن.
و در نهایت ما خرق عادت میکنیم و فقط از دو نفر که برام مهمه که بدونم چیزی دارن که من هم ندونم، به بازی دعوت میکنم: چکاوک و هدیه (که البته نمیخواد کسی از اینجا وبلاگش را بشناسه).
میدونی از این پستهای مربوط به این بازیه خیلی خوندم ولی این از همش برای من جالبتر بود! (با اینکه اولش چون میشناختمت اینطور فکر نمیکردم!) خیلی خندیدم! اولا به خاطر این قلم روون و زیبا تبریک میگم. بعد هم اینکه تو نامردی کردی 10 تا خصوصیت نوشتی و این قبول نیست!!!
یادش به خیر سر شادی اون موقع بود که میخواستم بیشترین کار رو بکنم ولی هیچ کاری نمیتونستم بکنم چون تو خودت باید میگفتی که نگفتی! اون روز که اومدی جریان دوستش رو گفتی داشتی با خنده تعریف میکردی منم بیخبر از همه چی فکر کردم ناراحت نیستی! منم تا تونستم خندیدم! تو هم ناراحت شدی و رفتی تو اتاق! خب فکر کنم به این میگن سوتی!
خیلی خوش قلبی، و واقعاً از هیچ کاری برای خانواده دریغ نمیکنی. (و من بسی خوشحالم که از شما یه قول حسابی گرفتم!) ;-)
تأیید میکنم که از دهنی بدش نمیآید و دیروز سر Ice Pack خوردن هزار با به زور از نی من خورد!
مامان رو مطمئنم که از دوخت لباسها خوشش میآید ولی اصلا به تو اعتمادی در این قضیه ندارم!
در مورد رفتن هم باید بگم شاید تو مال یه دنیای دیگهای ولی ما به شما نیاز داشته بیدیم و شما تا قولت به من رو اجرا نکنی مجوز رفتن نداری! :دی (امیدوارم همیشه سالم باشی)
دعوتت را هم میپذیرم.
من یه غلطی کردم و از روی حماقت به تو یه قولی دادم ولی چون که دیگه گفتم، نوکرتم و به روی چشم. حالا چند میلیون تومن میخوای ما را پیاده کنی، نیدونم!!!
آره اون روز خیلی کفر در اومد!
کلاً هوارتا دوست دارم. از این بهتر خدا واسم نمیتونست خواخر بیافرینه!
به کسی نگو... اما من هم اون فیلما رو دیدم و تازه هم به نظرم اوریجینال سین هم کلی معناگراست! باید زن باشی تا درک کنی...
ببینم سوال تکمیلی پرسیدن جزو قواعد بازی نیست؟! سوال دارم...
والا ما تو این بازی همه نوع فولی را انجام دادیم، این یکی هم روش. هر چه میخواهد دل تنگت بپرس؟
تازه غیر از اوریجینال سین خیلی دیگش هم معناگراست. منظورم این نبود که در بین اینا معناگرا وجود نداره!
سلام...
هی آقا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
این بند پنجمت که در جواب مسابقهی من بود چرا اینطوریه؟!!!!
خب این مردمی که بیشعور و تاریک و ... فرض میکنی من و خوانندههای وبتیم دیگه!!!
چرا فحش میدی؟!!!
.
.
.
فعلا
عزیزم. منظورم خانواده یا دوستا که نبوده! اون هم گل سرسبدمون جناب مسافر. :)
سوال: ... چه نسبتی با شوما داره؟! (اول اسمی که کامنت گذاشته چ است و من نیستم!)
چشمه جان نمیدونم واقعاً سؤالت اینه یا خوردی سؤالت را؟ ولی اگه این مخ گرانبها را از جعبه در میآوردی و نگاهی به پاسخ من به کامنت مینداختی، دوزاریت میافتاد! اما برای اینکه مطمئن بشم: خواهر کوچیکمه. تو که یه بار دیدیش!
حالا خدائیش میخواستی اینو بپرسی؟
سلام هادی جان امیدوارم که این درسی خوب باشه که بدونیم حق گرفتنی است نه دادنی؟منظورم اینه که تا حرف نزنی چیزی بدست نمیاید .؟من هم در گذشته همین کار رو کردم و دقیقا به همین نتیجه تو رسیدم.امیدوارم این بار که کسی رو دوست داشتی ۵۰٪ نباشه و این حس رو بیان کنی تا دو طرفه شه.
مخلص