حالم بده. خیلی بد. اینقد که فکر میکنم، تو این دو روزه، سی چهل سال پیر شدم. توی این دو روز تمام سختیها و ناراحتیها و... زندگیم جلو چشمام اومد. حالم بده. بعضی وقتها نمیدونم آرزوی مرگ ناشکری یا شکر از خدا؟ خیلی بد کرد به من. خیلی. و البته گناهی هم نداشت. دارم میپکم. حال نوشتن چیزای خوب ندارم. خیالتون راحت، عاشق هم نشدم. دلم میخواست میتونستم برم یه جایی که هیچکی نبود. بعدش هم میگرفتم تخت میخوابیدم، تا کی را نمیدونم، شاید تا اون موقعی که دوباره یکی بزنه در کونم و دوباره وغم در بیاد. خستهام.
برای همه آدما زمانایی هست که انگار کل دنیا به این بزرگی اومده توی دل آدم و داره از هر طرف ضربه می زنه... بعد هم انگار کوه جابه جا کرده باشیم خسته می شیم، از همه چیز و همه کس! اما این طبیعت همه آدما است حالا با یه نسبتی، که اگه هم خیلی کم باشه ولی باز هم هست.
اما این وسط زندگی جریان پیدا می کنه چه آدم بلند شه چه بشینه! این موقع است که آدم حس می کنه زندگی خیلی بی خیاله! اون قدرها هم که آدم فکر می کنه جدی نیست پس بهتره این وقتا خوشی ها و شادی ها رو جدی تر بگیریم...
لا اقل میتونستی عفت کلام داشته باشی!
سلام
حاجی ما هم شما رو لینکیدیم!
حالم بده حالم بده درجه ی تبم روی هزار و سیصد و نوده!
ی ا ع ل ی م د د ا س ت
قسم نخور... تابلو ه که عاشقی!! :ی