اینجا ایران است؛ و در این مملکت چندین و چند سال است که اولین و سادهترین فکر، پاسخ همهی سؤالات و مشکلات است. و این کوتهفکری را در همهی ارکان و اجزاء مملکت و در زندگی روزمرهی مردمان و حتی خودمان میتوانیم ببینیم.
اینجا ایران است؛ کشوری که در قسمت انتهایی بزرگراه همتاش، وسط بزرگراه به چراغ راهنمایی (چراغ قرمز)، بر میخوریم.
اینجا ایران است؛ جایی که وسط بزرگراه شهید باقریاش در فاصلهی چند کیلومتر، ۵ یا ۶ تا دوربرگردان دو طرفهی خطرناک میبینیم (که باعث و بانیاش دکترای مهندسی و استاد دانشگاه، و هماکنون... است) و کشوری که در همین بزرگراهش، ۲ تا سرعتگیر (از این پیچیها) میبینیم.
اینجا ایران است؛ کشوری که دوربرگردانهای بزرگراه بهشت زهرا چند بار کشته داده.
اینجا ایران است؛ کشوری که در مقابله با نیازها و خواستههای سرکوب شدهی جوانانش (که بدین شکل نمود پیدا کرده) بلوارهای خیابان جردن را میبندند و فکر میکنند که مسأله حل شد!!! و چون اینطور نیست، چندی بعد، بلوارهای خیابان ایران زمین شهرک غرب را مسدود میکنند؛ و یا اخیراً خیابان زمرد برای... شاید روزی برسد که دیگر بلواری در این شهر و کشور وجود نداشته باشد!
اینجا ایران است؛ کشوری که بدون حساب و کتاب، دانشجوهای پذیرفته شده در شهرهای غیر بومی دانشگاه آزادش را به شهرهای خودشان بر میگردانند و بر این اساس دیگر بعضی از دانشگاهها ظرفیت ندارند و بعضی دیگر تعطیل میشود.
اینجا ایران است؛ کشوری که برای جبران کسری بودجهاش به هر فکر احمقانهای تن در میدهد و هر چیزی را میفروشد.
اینجا ایران است؛ کشوری که تحقیق مکتوب یکی از وزارتخانههایش، علت اصلی وجود و ازدیاد "کودکان خیابانی" را نداشتن شناسنامه عنوان میکند. خب. SPSS این را به ما گفته! از این علمیتر؟!
اینجا ایران است؛ کشوری که شورای شهرش متوجه نیست که تحقق چشمانداز بیست سالهی کشورش، در دستان مردم است و نه دولت! و از این رو برای تبلیغ و نمایش این چشم انداز تدوین شده به مردم هیچ کاری نمیکند و حتی حرف هیچ کس را هم قبول ندارد.
اینجا ایران است؛ کشوری که بستن بلوارها برایش مهم است ولی پخش وسیع نقشهها در بازیهای آسیایی دوحه که 3 جزیزهی ایرانی را جزئی از خاک قطر میداند و از خلیج فارس تحت عنوان خلیج عرب یاد میکند، مهم نیست!
اینجا ایران است...
اگر بخواهم بنویسم باید تا چندین ماه پستهای وبلاگم را به این امر اختصاص دهم!
اینجا ایران است، سرزمین من! با فرهنگی غنی (که چیزی زیاد از آن نمانده) با تمدنی بالا.
روز به روز از اصل خود دور می شود ولی باز دوستش دارم.
چند وقت پیش داشتم کتاب بادباک باز رو نویسنده اش یه افغانی هست و از پرفروشترین کتابهای ۲۰۰۴ آمریکا شده رو می خوندم، هر صفحه که می رفتم جلو بیش تر خوشحال می شدم که تو ایرانم...
قبلن هم گفته ام... گاهی وقت ها خجالت می کشم که عضو این خانواده ام! مثل بچه ای که پدرش معتاد است، خجالت می کشم...
در جواب چکاوک: احتمالن اگه یه آمریکایی یه کتاب از یه نویسنده ایرانی بخونه... از خوشحالی می میره!
در جواب چشمه: واااااااای دقیقن! منم وقتایی که خوشحال می شدم می گفتم اگه یه آمریکایی ببینه می گه: این بدبخت رو نگاه کن چه دل خوشی داره!!!
اما میدونی ویزا بهم نمی دن! بهتر با همین خوش باشم!!:-دی
از اون جایی که نظراتتون آف لاین بودم٬ منم باهاش مثل آف لاین برخورد کردم! اما این که چرا شما موضوع رو به خودتون گرفتید... آخرش هم برام روشن نشد!
و البته قصه ی اون مطلب سر دراز دارد...