نظرات 3 + ارسال نظر
هدیه جمعه 17 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 09:06 ب.ظ

:-p یادش به خیر یه روز از سر کار که اومدم خیلی خسته بودم هادی گفت بیا یه چیز باحال برات بگم بخندی. گفتم : یا بی خیال شو یا اگه نخندیدم ناراحت نشو ...خلاصه وقتی جریان روضه حضرت عباسو گفت کلی خندیدم.... :-) حالا بشینین سر درد و دل من... یادش به خیر من پارسال همه فکر و ذکرم رفتن به سفر حج بود...خلاصه جور شد که برم مکه...قبل رفتن به کسایی که دوستشون داشتم می گفتم حاضرم اونجا یه دعا یا نماز از طرفشون بخونم هر کی یه چیز کوتاه گفت البته از دعاهایی که همه بلدیم منم سریع می گفتم باشه و هادی هم گفت جامعه کبیره منه ساده هم بی خبر گفتم باشه...جلوی خانه خدا که مفاتیح رو بار کردم تازه فهمیدم چقدر طولانیه و چه کلاهی سرم رفته...خیلی جلوی خودمو گرفتم که دعاش نکنم :-P

چکاوک جمعه 17 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 11:12 ب.ظ

شما هرگز از نظر اقتصادی به جاهای بالا نمی رسی!!! آخه هزار تومن هم هزار تومنه! می گرفتی می ذاشتی تو جیبتD-:

غریبه شنبه 18 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 11:17 ق.ظ http://dabireh.blogfa.com

در بخش درباره من؛
در آسمانی..این را من خوب از روی نوشتنت می دانم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد